رهایی از افسردگی، چرا افسرده هستم؟
می توانیم افسردگی را با استناد به گزارش سازمان بهداشت جهانی شایع ترین بیماری قرن بنامیم، بنابراین رهایی از افسرگی با این وجود لازم است درباره ی این واژه بیشتر توضیح دهیم. همانطور که اغلب بیماری ها انواع متفاوتی دارند، در واقع افسردگی هم به انواع مختلفی دسته بندی می شود.افسردگی ممکن است “محیطی یا واکنشی”، “درون – زاد” یا ” درون –روان” باشد. هرچند ممکن است شخصی همزمان، به هر سه نوع آن مبتلا باشد.
افسردگی محیطی یا واکنشی
پاسخی کاملا طبیعی به یک فقدان یا نا امیدی است. در واقع چنانچه فردی به دلیل از دست دادن یک دوست، یا یک رابطه یا هر نوع فقدانی در زندگیش عمیقا رنج نبرد به سختی می توان گفت که آن امر برایش اهمیت داشته است.
این نوع افسردگی تنها زمانی نیاز به درمان دارد که کارکرد های طبیعی فرد را عمیقا برآشفته کند و یا تاثیر آن بیش از حد منطقی طولانی شود.
افسردگی درون-زاد
به نظر می رسد ریشه بیولوژیکی داشته باشد و عموما از طریق ژن ها منتقل می شود و می توان اعضای دیگری از خانواده را یافت که به آن دچار شده اند.
هرچند فرد ممکن است به دلیل عدم آگاهی از منشا این نوع افسردگی، خود را به دلیل گرفتاری به آن سرزنش کند. در این افسردگی چنانچه فرد با داروهای ضد افسردگی تحت درمان قرار بگیرد، کیفیت زندگیش به طرز قابل توجهی بهبود می یابد.
افسردگی درون – روانی
نوعی از افسردگی است که در این مقاله سعی در تشریح آن داریم. در دیدگاه روانشناسی یونگ، این نوع افسردگی چاهی است که باید در اعماق آن فرو برویم تا ریشه ی آن را پیدا کنیم.
در این نوع افسردگی، انرژی حیات، قصد زندگی و هدف آن سرکوب یا انکار شده و زیر پا گذاشته می شود.
جیمز هالیس در مرداب روح در باره ی این افسردگی می گوید:
” آنچه در این افسردگی باید به آن توجه کرد آن است که بدانیم ما خودمان به طرق مختلف عامل افسردگی خود می شویم. فکر کنید چگونه اتفاقات زندگی مان را به خصوص آن دسته ای که به خانواده ی اصلی مان مربوط می شوند، به صورت مجموعه ای از فرضیه هایی در باره ی خود، دیگران و روابط مان، درونی می سازیم. برای مثال کودکی که نیاز آغازینش به محبت، امنیت و تایید به اندازه کافی برآورده نشده است، فرضیه ای غیر قابل اجتناب و کاذب را درونی می کند، او احساس می کند شایسته نگهداری و محبت نیست، زیرا کسانی که سرپرستی او را بر عهده داشتند، به این کودک احساس ارزشمندی را ندادند.”
وظیفه ی سنگینی که ما در این مرداب بر دوش داریم آن است که به یاد داشته باشیم، آنچه در حال حاضرهستیم متفاوت از آن چیزی است که در گذشته بر ما رفته است. در واقع اذعان داشتن به اینکه کمبود های دوران کودکی ذاتی نیستند، بلکه نتیجه ی شرایطی خارج از کنترل کودک هستند، می تواند به انسان کمک کند تا بار سنگین احساسات ناخوشایندِ ناشی از خاطرات قدیمی که مسیر جریان انرژی (لیبیدو) را مسدود کرده اند، بر زمین بگذارد و انرژی زندگی را دوباره جاری سازد.
اضطراب یا افسردگی؟
افسردگی در هر دوره ای که روان انسان خواستار رشد است، نشانگر سرکوب نیروی زندگی است، زمانی که ما به علت فشارهای جامعه، خانواده و… خود را تحریف می کنیم و بین خودِ طبیعی- غریزی و خودِ واکنشی- اکتسابی مان فاصله و گسست ایجاد می کنیم، سبب ایجاد افسردگی خود می شویم.
ما در این شرایط برای برطرف کردن افسردگی باید مخاطره ای را بپذیریم که بیش از همه از آن می ترسیم و رشد طبیعی ما را مسدود کرده است؛ چنانچه از کودکی یاد گرفته باشیم به خاطر دریافت کردن محبت و تایید دیگران، از آنچه براستی خواهان آن هستیم، فاصله بگیریم، وظیفه ای که امروز در انتظار ما است این است که این آرزوی برحق دوران کودکی برای پذیرفته شدن را رها کنیم و برای دوست داشتن و پذیرفتن خودمان، تلاش کنیم تا بتوانیم از دام افسردگی رها شویم.
هر چند این تلاش احتمالا ما را به سوی نوعی احساس گناه و تشویش و اضطرابی پیش می برد، که برخاسته از خاطره طرد شدن به علت نپذیرفتن انتظارات جمعی است ودرست در این جاست که دو راهی غیر قابل اجتنابی برایمان آشکار می شود:
مضطرب شویم یا افسرده؟
اگر چنانچه روحمان از ما انتظار دارد پیش برویم ممکن است در اضطراب غرق شویم و اگر پیش نرویم دچار افسردگی خواهیم شد و هدف روحمان را سرکوب می کنیم.
در چنین انتخاب دشواری، فرد باید اضطراب را انتخاب کند، زیرا اضطراب حداقل راهی به سوی رشد بالقوه است؛ در حالی که افسردگی به معنای رکود و شکست روح زندگی است.
هر گاه روان به مدت طولانی به چیزی خلاف خواسته خود هدایت گردد، احساس بیهودگی به وجود می آید. بسیاری از کارهای امروزی، تکراری و در محیط های مصنوعی محدود شده اند. زمانی که شوق مان به شغلمان از بین می رود، احساس بیهودگی که از ناخوشایند ترین احساسات است به سراغمان می آید.
ما اغلب به دو عملکرد مستقل روان که در دسترس مان قرار دارند بی توجهیم؛ احساس و جریان انرژی، این دو راهنمایانی لغزش ناپذیر برای چگونه زیستن مان هستند.
احساس به ما می گوید آیا کاری را که برای ما درست است انجام می دهیم یا نه؟
متاسفانه بسیاری از ما ارتباط با این منشا را از دست داده ایم و یا حتی به عمد آن را زیر پا گذاشته ایم تا بازدهی مان بیشتر شود.
باید بدانیم ما احساسات را انتخاب نمی کنیم، بلکه آن ها تحلیلگر کیفیت زندگی ما هستند و ما فقط می توانیم این احساسات را به خودآگاه بیاوریم و تصمیم بگیریم آیا می خواهیم بر اساس آنها عمل کنیم یا نه؟ همچنین جریان انرژی به ما نشان می دهد که آیا انتخاب های ما برای مان درست است یا نه؟
اگر آنچه انجام می دهیم درست باشد انرژی خواهیم داشت، اما ما اغلب مجبوریم احساسات و انرژیمان را به کاری بی روح اختصاص دهیم، زیرا برای آن به ما پاداش می دهند و اگر از آن دست برداریم، احساس شرمساری می کنیم.
بار سنگین مسوولیتها
در تجربه ی درماندگی به خاطر انجام کارهای بی روح، باید همچون یونگ از خود بپرسیم ” در انجام کدام وظیفه کوتاهی کرده ایم که به این روان رنجوری دچار شده ایم؟” پاسخ این است که ما در اکثر موارد از پذیرفتن مسوولیت زندگی خود امتناع می کنیم- انتخاب زندگی که به آن فرخوانده شده ایم، با تمامی الزامات عملی و تعهدات مان به دیگران، مسولیت خود ماست-
در واقع درماندگی اعتراض روح است که انرژی را از ما می گیرد، زیرا چگونگی سرمایه گذاری من را تایید نمی کند، چنین اعتراض قدرتمندی از سوی ناخودآگاه را شاید نادیده بگیریم، اما باید انتظار شدت یافتن نشانه های آن را هم داشته باشیم.
پیروان یونگ ارزش درمانی زیادی برای افسردگی قائل هستند. این حرکت روان، نمایانگر بازگشت انرژی برای خدمت به خود (سلف) است، اگر بخش مهمی از وجود خود را پشت سر گذاشته باشیم، لازم است به عقب باز گردیم،؛ آن را بیابیم، به سطح بیاوریم، یکپارچه اش کنیم و آن را زندگی کنیم. برای به یادآوردن این که چه چیزی را جا گذاشته ایم، توجه به رویا ها بسیار با ارزشند.
شنیدن صدای روان
در این مورد تحلیل رویا می تواند بسیار به فرد کمک کند، پس از اینکه در یافتیم چه چیزی در روان ما سرکوب شده است و انتظار توجه مجدد ما را دارد، می توانیم از تکنیک های تجسم فعال کمک بگیریم تا محتواهایی از روان را که سرکوب شده اند فعال سازیم. زمانی که این محتواها به صورت خودآگاه در ذهن ارائه می شوند، عموما افسردگی ناشی از سرکوب آن ها از بین می رود.
روان از افسردگی ما برای دریافت توجه ما استفاده می کند تا به ما نشان دهد چیزی در عمق ما غلط است. هنگامی که ارزش درمانی افسردگی را بشناسیم و به اشارات آن در روانمان توجه کنیم، آنگاه دیگر افسردگی نوعی دوست و راهنما به شمار می رود.
جیمز هالیس معتقد است “درهر حالِ مرداب گونه ای وظیفه ای وجود دارد. ارزش نهادن به افسردگی، احترام گذاشتن به آن و سعی نکردن در تسکین یا فرار کردن از عذاب آن، شهامت زیادی می طلبد. . . مانند اورفیوس که به اعماق می رود تا با نیروهای پست و افسونگر مواجه شود، ما نیز مکلفیم به عمق افسردگی برویم و بزرگترین گنج روح را بیابیم.”
” این زاغ های وحشتناک – افسردگی، درماندگی و نومیدی – همواره درست در بیرون پنجره لانه کرده اند. مهم نیست چقدر جدی می کوشیم از آن ها رها شویم؛ زیرا دوباره و دوباره باز می گردند و فریاد های فاجعه آمیزشان خواب ما را برمی آشوبد. بیایید به آن ها به عنوان یاد آوران همیشگی وظیفه مان فکر کنیم. حتی در قار قار و حضور پر جنجال شان می توانیم دست به انتخاب بزنیم. ”
منابع:
- کتاب مرداب روح، نوشته جیمز هالیس ترجمه فریبا مقدم
گردآوری: الهه تاجیک دانش آموخته یونگ نگار |
کمترین -----> بیشترین
میانگین امتیاز: 5 / 5. تعداد نظرات: 4
اولین نفری باشید که امتیاز میدهید 🙂
دیدگاهتان را بنویسید