کارل گوستاویونگ روانشناس شهیر سوئیسی، درکنار زیگموند فروید، از بزرگترین شخصیت های تاریخ روانکاوی و روانشناسی تحلیلی به شمار می آید. او نه تنها یک روانپرشک، روانشناس و روانکاو بود بلکه در علم انسان شناسی، اسطوره شناسی، کیمیاگری و حتی شناختن فرهنگ شرقی بسیار استاد بود.
او با سفر کردن به نقاط مختلف جهان و آشنایی با قبایل بدوی جزو بزرگترین نمادشناسان و تحلیلگران رویا، در میان روانشناسان معاصر محسوب میشود. او ابتدا شاگرد فروید بود و این شاگردی تا جایی پیش رفت که فروید در نظر داشت او را “جانشین خود اعلام کند اما با گذشت زمان به دلیل وجود تفاوت های نظری که بین این دو بزرگوار وجود داشت از جمله پیرامون ساختار ذهن انسان، ناخودآگاه، فرآیندهای روانی و… زمینهساز جدایی یونگ و فروید شد.
نگاه خاص و ویژه ای که یونگ به “انسان” داشت به ناچار یونگ را از ادامه دادن مکتب روانشناسی پویشی فروید(Dynamic psychology) منصرف کرد و همین نگاه او باعث شد تا مکتبی جدید به نام روانشناسی تحلیلی(analytical psychology) را پایه گذاری کند.
تعریف روانشناسی تحلیلی:
شیوهای از مطالعه و تفسیر روان و اختلالهای آن بر اساس ارزشهای فلسفی و نمادها و تصاویر ازلی و سائق تحقق بخشی به خود و رسیدن به تمامیت است که کارل یونگ آن را پایهگذاری کردهاست.
مفهوم روان (psyche)
قبل از اینکه به سطوح روان در نظریه یونگ بپردازیم نیازداریم ابتدا با مفهوم روان از نظر یونگ آشنا بشویم. در روانشناسی یونگ کل شخصیت، روان نامیده میشود. این واژه لاتین به معنای روح (spirit) یا جان (soul) مورد استفاده قرارگرفته اما در زبان معاصر به معنی ذهن کاربرد دارد. بنابراین روانشناسی نه زیست شناسی نه فیزیولوژی نه هیچ علم تجربی دیگری ست؛ روان شناسی فقط علمی ست درباره روان! اما اگر جایی شنیدید روان شناسی یعنی دانش ذهن زیاد تعجب نکنید!
روان: تمام افکار،احساسات و رفتارِخودآگاه و ناخودآگاه را دربر میگیرد و به تعبیری؛راهبری برای تنظیم و سازگاری رفتارفرد با پیرامونِ او محسوب میشود. دراین تعریف، فرد به صورت یک کل (بخش خودآگاه و ناخودآگاه) دیده میشود و خودِ یونگ صراحتا بیان میکند که انسان همیشه ازبدو تولد دارای کلیت بوده و هدف از بودن در این جهان تنها تلاش برای رساندن این کلیت به نهایتِ تمامیت و یکپارچگی بوده است.او رسالت خود را به عنوان یک روانکاو؛کمک به بیماران میداند تا کلیت گمشده خود را بازیابند.
سطوح روان:
برای اینکه اندیشه های یونگ درباره ساختار روان را بهتر بفهمیم ناگزیریم قبلش نگاهی دوباره به آنچه که فروید گفته است بیندازیم. فروید بخاطر اصراری که روی تفکر علمی داشت معتقد بود مغز، کنترل کننده ی آگاهیِ انسان است اوتلاش کرد برای ساختارِ روان نظریه ای را تدوین کند اما رسیدن به این هدف دشوار بود چرا که اساسا روانِ انسان را زیر میکروسکوپ یا در آزمایشگاه نمیتوان اندازه گیری کرد.
ساختاری که در زیر آمده فقط یک الگوی توضیفی اند که کمک میکنند بهتر بفهمیم در روانِ انسان چه میگذرد. فروید ابتدا دو حالت از آگاهی را مشخص کرد :الف :خودآگاه ب: بخش ناخودآگاه.
خودآگاه:
بخشی از ذهن که افکار و اعمالِ آگاهانه ای دارد.در این منطقه تمام فرآیندهای تفکرِآگاهانه رخ می دهد و خاستگاهِ تفکر،اندیشه و درک اگاهانه و مرتبط با تفکر منطقی،واقعیت و رفتار متمدنانه است.
ناخودآگاه:
بخشی از ذهن که تمام اندیشه ها و افکاری را که به خاطر شرایطی که در آن هستیم، نادیده میگیریم و یا سرکوب میکنیم،دراین بخش قرار دارد. اما پس از مدتی فروید دریافت که این نتیجه گیری چندان درست نیست و بخش سومی (نمیه آگاه) را به این ساختار افزود.
نیمه آگاه:
این بخش بین قسمت خودآگاه و ناخودآگاهی قرار دارد و مخزن اطلاعاتی هستند که در لحظه خودآگاه نیستند اما هر وقت لازم باشد میتوان به سادگی آنها را به یاد آورد. مثلا شبِ گذشته شام چی خوردیم؟ اطلاعاتِ مربوط به شامِ شبِ گذشته، درهشیاری ما درلحظه ی حال وجود ندارد اما به سادگی قابل دسترسی است.
یونگ مانند فروید باور دارد که روان سه لایه ی اصلی دارد ولی تفسیر او با فروید متفاوت است. او براین باور است که خودآگاه و ناخودآگاه (همان هشیار و ناهشیار) دربرگیرندهی عنصرِ فردی و جمعی است.
که در ادامه به آن می پردازیم
ذهن خود آگاه:
آگاهیِ آنیِ ما در مورد فرد یا چیزی خاص، تنها بخش از روانِ آدمی که از نظرتجربی ارزشِ مطالعه را دارد. ایگو مرکز آگاهی و احساس هویت است و ادراک،حافظه،افکار و احساسات را سازماندهی می کند.هر چیزِ دیگری در روان،ناخودآگاه است و فقط میتوانیم به شکل غیر مستقیم مثل از راه های تحلیل رویا،تخیل فعال و…به آن دسترسی پیدا کنیم.
ناخودآگاه شخصی:
این قسمت از روان،مانند یک سیستم بایگانی پیچیده عمل میکند و درهرانسانی منحصربفرد است و ازامیال،تکانه های سرکوب شده و خاطرات فراموش شده تشکیل شده است.محتویات روانی که ایگو نمی تواند تشخیص دهد یا فورا قابل دسترسی نیستند،در این بخش ذخیره میشوند که به طور کلی دونوع محتوای اصلی وجود دارد:
الف: محتویاتی که شدتِ خود را از دست داده،فراموش شده، سرکوب شده و یا به شکلی فعالانه از خودآگاهی بیرون رانده شده اند که شامل خاطرات و موضوعاتی هستند که هدفشان تهدید ایگو است.
ب: محتویاتی که در روان وارد شده اما قدرت لازم برای ورود به خودآگاهی را ندارند کهذشامل تاثرات حسی اند که ما دائما در معرض بمباران آنها قرارداریم و احتمالا برای ما ممکن نیست که به همه آنها توجه کنیم.
محتویات ناخودآگاه شخصی معمولا به راحتی و زمانی که نیاز به آن احساس بشود، در دسترسِ آگاهی قرار میگیرد مثلا تصورکنید شما اسامی دوستان و آشنایان تان را میدانید و به طور معمول اسامی این افراد در آنِ واحد،یا یک زمان در خودآگاهی باقی نمی مانند ولی در زمانِ نیاز قابل دسترسی هستند. یا چیزی را مشاهده میکنیم که درآن لحظه علاقه چندانی به مشاهده آن نداشتیم اما در سالهای بعد،این اطلاعات اهمیت پیدا میکنند.
حال این اطلاعاتی که در خودآگاهیِ ما نیست از کجا می آیند؟
از ناخوداگاه شخصی ما فراخوانده میشوند.تجربیاتی که درطول روز،بدون اینکه به آنها توجهی بشود و ازش عبور میکنیم،ممکنه شباهنگام به صورت رویا ظاهر شوند. پس در حقیقت گاهی ناخودآگاهِ شخصی،در ایجاد رویاها نقش دارند.
عقده (کامپلکس):
یونگ در آغاز تحت تاثیراستادش فروید،معتقدبودکه عقده ها ریشه درتجربیات آسیب زا در دوران اولیه ی کودکی دارند اما طولی نکشید که این توضیح، یونگ را قانع نکرد. او متوجه شد که عقده ها نه ازتجربیات اولیه کودکی بلکه از منبع عمیقتری در طبیعتِ انسان نشات میگیرند.
دراثر کنجکاوی برای پیداکردن ریشه ی عقده ها بودکه سطح دیگری از روان،یعنی ناخوداگاه جمعی را کشف کرد. به نظر یونگ ناخودآگاه شخصی عمدتا از عقده ها تشکیل شده است. عقده ها؛ گروهی از محتویات مرتبطی از اندیشه، افکار و تصوراتی هستند که به وسیله احساسات و عواطف به هم می چسبند وباهم یک خوشه را به دلیل مرتبط بودن به کهن الگوی خاصی تشکیل می دهند.
نخستین سرنخ حاکی ازوجود عقده ها، از مطالعات یونگ به وسیله آزمون تداعیِ واژه ها بدست آمد و مطالعات بعدی یونگ نشان داد که عقده ها شخصیت های کوچک مجزایی هستند که مستقل و انرژی خاص خود را دارند که میتوانند در کنترل افکار و رفتار انسان بسیار نیرومند عمل کنند که گاهی خود را به صورت یک منشِ متفاوت نشان می دهند که درقالب رویا، تخیلات و یا خلسه می تواند بروز داده شود مانند شخصیت ایونز که دختر داییش هلن پریسورک در حالت خلسه واسطه ای نشان داد.
یکی از عقده های رایج “عقده مادر” است. درون هر نوزاد، توانایی غزیزیِ درونی برای تشخیص نوک پستان مادرش وجود دارد و این اولین تجربه ی ما از”مادری” است. ما درطول رشد به تدریج این تجربه را به انواع اطلاعاتی که درباره مادرِخود و کلا همه مادرها داریم، اضافه میکنیم و یک بانک اطلاعاتی درونی را میسازیم که همان عقده مادری است و درطول رشد و تکامل انسان این عقده وسعت پیدا میکند و تغییر میکند و به تدریج مجموعه ای از اندیشه های دیگر مثل “مادرخاک”،”مادرطبیعت” و مام وطن و … اینها را به آن اضافه میکنیم.
به خاطریونگ است که واژه عقده وارد زبان روزمره شده است.هنگامیکه میگوییم فردی عقده دارد منظور این است که فرد آنچنان اشتغال ذهنی به چیزی دارد که به سختی میتواند به چیز دیگری بیندیشد.
ناخوداگاه جمعی:
این بخش از کهن الگوها وغرائز تشکیل شده و اگربخواهیم تعریفی دقیق از کهن الگوهارو بگوییم باید متوسل به تعریف خود یونگ شویم اومعتقد است کهن الگوها؛ یعنی انسان گونگیِ انسان! این بخش جنبه فردی ندارد و درهمه ابناء بشر مشترک است. این بخش نمیتواند مانند ناخودآگاه فرد تشکیل شود،چرا که ازقبل به شکل کاملی در انسان وجود دارد. یونگ ناخودآگاه را مبنای حقیقی روان انسان میداند.
پرواضح است که یونگ مانند فروید به تاثیر فوق العاده ناخودآگاه در روان به شدت اعتقاد داشت اما این اعتقاد اساسا متفاوت بود؛تاثیرفروید برتفکرات جاری جامعه، ناخودآگاه را تبدیل به نوعی زباله دان ذهنی و آشغالهای تلنبار شده برای ردّ اخلاق کرده بود.اما با کشف بزرگ یونگ دریچه جدیدی گشوده شد، او دانست درست همانطورکه محتوایات خودآگاه میتوانند در ناخودآگاه محو شوند، محتویات جدیدی هم که هرگز، به خود آگاهی راه نیافته اند، میتوانند از آن خارج شوند.
این بخش فوق العاده اسرارآمیز و پراز بذرهای رویدادها و اندیشه های آینده و گذشته است. ناخوداگاه از نگاه یونگ حاویِ تمام جنبه های فطری بشر،اعم از روشن و تاریک،زیبا و زشت،خیر و شر،عاقلانه و احمقانه است و او تعادلِ بین تضادها را پایه و اساسِ ساختار روانی می دید.
کهن الگوها:
کهن الگوها ذخیره های تجاربی محسوب میشوندکه درطول تاریخ دائما توسط بشرتکرارشده اند.این الگوها از لحظه تولد در وجود همه انسانهاست و به صورت انرژی درلایه عمیقی از ناخودآگاه وجود دارند که به دو صورت تجلی میکنند؛ یکی در درون انسان در رویاها و تخیلات و و دیگری در دنیای بیرون درقالب اسطوره و آموزه های دینی.
کهن الگوها را نباید به عنوان تصاویرکامل، آنگونه که تصویر اتفاقات زندگی گذشته در حافظه قرار میگیرد محسوب کرد. کهن الگو شبیه نگاتیو فیلم است که باید تحت تاثیر تجربه فعال شود. مثلا کهن الگوی مادر،تصویرِ یک مادر یا یک زنِ خاص نیست.بلکه تصویری از پیش شکل رفته است که از طریق برخورد واقعی با مادر و رفتار او و همچنین از طریق روابط و تجربه هایی که نوزاد با مادرِ خود دارد، رشد میکند و تکامل می یابد.
به دلیل تجربه متفاوتِ از مادر وشیوه های تربیت،تفاوت های فردی در بروزِ کهن الگوها به وجود می آید.یونگ میگوید محتوای یک صورت ازلی، تنها زمانی که به خودآگاهی میرسد،مشخص میشود.
کهن الگوها به طرق مختلف قابلیت ترکیب شدن را پیدا میکنند که همین موضوع در شکل گیری تفاوتهای شخصیتی در افراد بسیار موثر است. برخی کهن الگوها از تاثیر ویژه ای در شکل دادن به شخصیت و رفتار ما برخوردارند که یونگ توجه خاصی به آنها دارد. آنیما و آنیموس، نقاب، سایه و خویشتن نام دارد.
نقاب(پرسونا):
پرسونا ماسکی است که ایگو برای پنهان کردن ماهیت حقیقی خود از جامعه خلق میکند و به چهره میزند که دارای دو کارکرد می باشد؛ یکی اثرگذاری مثبت بردیگران و دیگری پنهان کردن خودِ حقیقی خودمان از دیگران. نقاب چهره بیرونیِ روان است پس نقاب، تصویری است که به جهان نشان میدهیم.
لازم است انسان نقابی بر چهره بگذارد تا بتواند در جامعه عادی تر رفتار کند و با این کار از ایگوی آسیب پذیر محافظت میشود، درنتیجه نقاب برای بقا ضروری است و باعث میشود تا با دیگرانی که چندان علاقه ای به آنها نداریم،سازگارانه کناربیاییم. شکل نقاب بسته به انتظارات و شرطی سازی جامعه(پدر مادر،معلم ودوستان) ممکن است متفاوت باشد.
اگرفردی بیش از حد درگیر و مشغول نقشی که ایفا میکند شود و ایگوی او تنها با این نقش همانند سازی کند، جنبه های دیگرِشخصیتِ او سرکوب خواهند شد و چنین فردی از طبیعتِ خود فاصله میگیرد و به دلیل شکاف بین نقابِ زیادی رشد یافته و جنبه های رشد نایافته ی شخصیتِ خود، همواره تنش و درگیری خواهدداشت. چنین شخصی فوق العاده بسته، محدود و مستعد ابتلا به روان رنجوری میشود. چنین شرایطی روح و روان فرد را خفه میکند.
سایه:
اولین بخش از ناخودآگاه، سایه است که شامل ضعف ها و تمام ویژگیهایی است که فرد منکر داشتن آنهاست. هرچه کمتر از سایه مان آگاهی داشته باشیم،سایه غلیظ تر و تاریکتر میشود،چراکه محتویات روانی که سرکوب کردیم هرگز از بین نمی روند. برای اینکه در گروه پذیرفته شویم باید بخشِ سرکشِ حیوانی خودمان را که درسایه است، رام کنیم.
این رام کردن از مسیرِ سرکوبی محتویات دوست نداشتنی و تشکیل یک نقاب قوی که درمقابل قدرتِ سایه مقاومت کند، امکانپذیر میباشد. فردی که جنبه های غریزی و حیوانی خود را سرکوب کند درسته فردی متمدن میشود، اما این تمدن به قیمت کاهش انگیزه برای فعال بودن، خلاقیت و داشتن عواطف قوی و بینشِ عمیق تمام میشود و اساسا زندگی بدون سایه، زندگی ای سطحی و بدون روح است.
آنیما و آنیموس:
هرفردی جنبه هایی ازخصوصیات جنس مخالف را هم از نظر زیستی وهم جنبه های روانی مثل نگرش واحساسات را داراست. یونگ چهره درونی در مردان را آنیما (روان زنانه) و در زنان را آنیموس(روان مردانه) نامید.
کهن الگوهای آنیما در مردان به دلیل اینکه مردان طی نسل های پیاپی با زنان ارتباط داشته اند تحول یافته وکهن الگوی آنیموس نیز به دلیل تماس زنان با مردان شکل گرفته است که این موضوع در درک و نشان دادن واکنش های مناسب نسبت به جنس مخالف کمک شایانی میکند.
آنیما و آنیموس به جنس مخالف فرافکنی میشوند یعنی فرافکنی آنیموس، بر یک مردِ واقعی در یک زن، منجر به عاشق شدنش میشود و بالعکس. بنابراین آنیما و آنیموس باعث شکل گیری کیفیتِ رابطه بین زن و مرد میشود. بنابراین مثل نقاب،آنیما و آنیموس برای بقا ارزش زیادی دارند.لازمه اینکه شخصیت انسان بتواند به خوبی سازگار و به طور هماهنگ متعادل شود، جنبه زنانه شخصیت مرد و جنبه مردانه ی شخصیت زن، باید در خودآگاهی و رفتار انسان تجلی یابد.
اگرمردی فقط صفاتِ مردانه از خود نشان دهد، صفات زنانه ی او به صورت رشد نایافته در ناخوداگاه باقی میمانند و دلیل این وضعیت این است که تمدن غربی عمدا ارزش زیادی برای همرنگی قائل است و زنانگی در مردان و مردانگی در زنان را برنمی تابد.
حتما تا به حال دیده اید که جامعه وقتی پسری،رفتارهای دخترانه و دختری که رفتارهای پسرانه نشان میدهد را مورد تمسخر و انتقاد قرار می دهد!
سلف (خویشتن):
مفهوم کهن الگوی خویشتن،مهمترین نتیجه ی مطالعات یونگ درباره ناخودآگاه جمعی محسوب میشود. اصل سازماندهنده ی شخصیت،کهن الگویی است که بنام خویشتن.خویشتن درست مثل خورشید که درمرکز منظومه شخصی قرارگرفته است و کهن الگویی ست که در مرکز ناخودآگاه جمعی قرار دارد.
خویشتن کهن الگوی نظم دهی و سازماندهی و اتحاد یافتگی است که همه ی کهن الگوها و تجلیاتِ آنها را در عقده ها و خودآگاهی به خود جذب میکند و آنها را باهم هماهنگ میکند. خویشتن شخصیت را متحد و به آن حالتِ یگانگی واستحکام میبخشد. وقتی فرد میگوید احساس میکند با خود و جهان یکی شده میتوان گفت که کهن الگوی خویشتن کارِخود را به طور موثر انجام داده است و هنگامیکه فرد احساس ناشادی و نارضایتی و درگیراست و حتی گاهی احساس متلاشی شدن میکند، یعنی خویشتن کار خود را به خوبی انجام نداده است.
غرایز:
فروید غرایز را عناصر اصلی شخصیت و میل جنسی را انگیزش اصلی انسان میدانست. او آنها را به دو قسمت تقسیم کرد؛ غریزه زندگی (لیبیدو) و غریزه مرگ (موربیدو). لیبیدو با ارضا کردن نیاز به آب و هوا و میل جنسی، درجهت بقای گونه ی انسان کمک میکند.
نکته حائز اهمیتی بسیار باید به آن توجه کنیم این است که غریزه زندگی که فروید برای شخصیت بسیار مهم میدانست به صورت میل جنسی تعریف شده است اما منظور او فقط شهوت نبود، بلکه رفتارها و افکارلذت بخش را هم مانند میل جنسی میدانست.
یونگ هم از واژه لیبیدو استفاده کرد نه فقط در معنای انرژی جنسی بلکه آنرا وسعت بخشید. براساس نظریه یونگ لیبیدو در حالت طبیعی خود، اشتهاست مثل اشتهای گرسنگی، تشنگی، هیجانات و فعالیت جنسی. درخودآگاهی لیبیدو به صورت تمایل، اراده و تلاش ظاهر میشود.
از نظر یونگ، مفهوم میل جنسی عمدتا جنبه جنسی نداشت، اما از آن برای اشاره به هر نوع انرژی روانی استفاده میکرد. در همین راستا، یونگ باور داشت فرآیندهای روانشناختی فقط توسط انگیزه های جنسی تعیین نمی شود بلکه توسط سایر موارد مختلف هم تعیین میشوند.
با این حال، فروید که این اصطلاح را رواج داد، همزمان با توسعه ی کار خود، برداشت خود را از میل جنسی گسترش داد. بنابراین، اگرچه در آغاز کار، او فکر میکرد که تمام انرژی جنسی به نوبه خود، جنسی است، اما در آخرین مرحله، خود بین تمایلات زندگی؛ از جمله جنسیت و انگیزه های مرگ تفاوت قائل شد.
سائق مرگ
فروید مفهوم “رانندگی مرگ” یا “تاناتوس” را برخلاف انگیزه زندگی یا اروس به کار برد. در مورد تمایل به مرگ و خود نابودی که درعین حال با انگیزه های ایگو برای بقا،رابطه جنسی و خلقت، در تضاد است.
او غریزه مرگ را با اقتباس از زیست شناسی و بازتاب تجربیات خویش مطرح کرد به این صورت که تمام موجودات زنده میمیرند و به حالت بی جان اولیه ی خود برمیگردند.او اعتقاد داشت افراد،میلِ ناهشیار به مردن دارند و یکی از مولفه های غریزه مرگ، سائق پرخاشگری است که آن را به صورت میل به مردن علیه اشیای غیرازخود، توصیف کرد.
پرخاشگری مارا واردار میسازد نابود کنیم،فتح کنیم وبکُشیم.فروید پرخاشگری را جزء گریزناپذیر ماهیت انسان دانست اما از نظر یونگ، انرژی روانی شخصیت غیر خاصی دارد،بنابراین او با این ایده موافق نبود.
توسعه شخصیت و مراحل آن:
مدل فرویدی از مراحل رشد روانی جنسی بسیار شناخته شده است که اولین مرحله آن دهانی، دومین مرحله مقعدی، سومین آلتی، چهارمین مرحله دوره نهفتگی و مرحله تناسلی که با رسیدن به مرحله تناسلی در بلوغ پایان می یابد تشکیل شده است.
شاید بتوان گفت که فروید انسانها را قربانیان رویدادهای گذشته میدانست از طرف دیگر، یونگ معتقد بود که ما علاوه بر گذشته ی خود، توسط آینده ی خویش نیزشکل میگیریم. ما نه فقط تحت تاثیر آنچه در کودکی برایمان اتفاق افتاده قرار داریم، بلکه آنچه آرزو داریم در آینده انجام دهیم نیز برما تاثیر میگذارد. بنابراین رشد شخصیت منحصر به كودكی نیست و می تواند در طول زندگی ادامه یابد و او در همین راستا، از مفهوم “تفرد/فردیت” استفاده کرد.
عقده ی ادیپ:
طبق نظریه فروید، بر اساس عقده ادیپ و میل به زنای با محارم،کودکان در سنین سه تا پنج سالگی نسبت به والدین همجنس خود احساسات دوسوگرایی (معمولاً از ترکیب زندگی و مرگ) را پیدا می کنند و میل ناهشیار برای تماس جنسی نسبت به والدغیرهمجنس خود، پیدا میکنند.
امایونگ میل به زنای با محارم را به شکل تحت الفظی آن نمی فهمید بلکه به شکل نمادین مثل اشتیاق به ماندن در بهشتِ دوران کودکی تعبیر میکرد مثلا کسی که در برابر چالش های زندگی لازم است بزرگ شود و خود را با محیط پیرامونی که مملو از فشار و نوسان است، باید تطبیق دهد، در این وضعیت ممکن است دلش بخواهد به رختخواب برود و پتو را روی سرش بکشد.
در روند درمانِ روان رنجوری، زمانیکه تخیلات زنای با محارم دیده میشد،یونگ بیشتر اوقات این تخیلات را، ایستادگی در برابر انطباق و سازگاری میدانست تا آرزوهای ناخودآگاه برای تماس جنسی با والد غیرهمجنس.! معنای نمادین دیگرِ زنای با محارم در اقوام گوناگون باستان این بود که نماد دینی داشت به این مفهوم که در درجه اول تضمین کننده یک جایگاه برجسته بود و در درجه دوم علامتی از وحدت یافتن با مادر در مقام سرچشمه ی زندگی!
تعبیر خواب:
یونگ معتقد بود که نوع تجزیه و تحلیل رویایی که فروید انجام میداد محدود کننده است و بیش از حد، روی جنسیت تمرکز دارد اما از نظر یونگ، نمادهای رویایی با قوانینِ ثابت قابل تفسیر نیستند و باید دنیای خارجی و همچنین دنیای داخلی افراد در نظرگرفته شود.همچنین برای درک پیام رویاها باید به رویاها در یک بازه زمانی توجه کرد.
چشم انداز فراروانشناسی:
یکی از عجیب ترین و بحث برانگیزترین درگیری های فروید و یونگ مربوط به برداشت آنها از ماورا الطبیعه است. یونگ پس از آشنایی با آلبرت انیشتین ایده ی نسبی بودن زمان و مکان در ذهنش شکل گرفت و درسالهای بعد، نظریه همزمانی را در نظریه ی خود گنجاند، همزمانی؛ همزمان بودنِ معنادارِ رویدادهای روانی ورویدادهای بیرونی است؛ مثلا رویای خودِ یونگ درباره جاری شدن خون از اروپا که چندی بعد جنگ جهانی دوم آغاز شد اما فروید معتقد بود که این نوع ایده ها شایسته هیچ نوع توجه نیستند.
مفهوم روان درمانی:
درمان یونگ عمدتاً بر اساس ایده ی او در مورد ناخودآگاه جمعی است که فروید آن را رد کرد و بیشتر از مدل درمانی فروید؛ درمان روانکاوی عمدتا در نسخه کلاسیک آن، مورد استفاده قرار می گیرد. از سوی دیگر، هدف روانکاوی رفع اختلالات عاطفیِ عمیق از طریق پردازش مجدد تجربیات آسیب زا میباشد اما درمان تحلیلی یونگ جهت هدایت بیمار به سمت آزادی و خودانگیختگی است، علاوه بر این که رفتار و تصویرِ از خود را به رسیدنِ به “خود واقعی مان” نزدیک می کند.
باوجود اختلافاتی که ذکر شد یونگ و فروید اشتراکات زیادی داشتند و در حال حرکت در یک مسیر بودند. سوالی که شاید برای خیلی از علاقه مندان باقی ماند این است که آیا این جدایی به نفع روانکاوی بود یا خیر؟
میتوان گفت جدایی یونگ از فروید برای هر دو آنان بسیار سخت و جانفرسا بود اما یقینا ضربه ی روحی و روانی که بر اثر این جدایی به یونگ وارد شد بسیار شدیدتر بود.شورش پسر بر ضد پدر،هم برای پدر ناراحت کننده است و هم برای پسر. چنانکه بعد از این جدایی یونگ چنان در خود فرو رفت که حتی کار به آنجا کشید که از تعداد بیمارانی که در مطب خصوصی اش می پذیرفت کم کرد و این روند هشت سال به طول انجامید.
با این همه امروز با ارزیابی کارنامه ی پر بار او باید بگوییم، این جدایی و رنج های ناشی از آن در نهایت به صلاح یونگ و دانش روانکاوی بود. برخلاف جمله ی مشهوری که بهترین شاگرد را کسی میداند که “راه استاد را ادامه دهد”،باید گفت درحقیقت شاگرد ممتاز و متمایز آن کسی است که به جای ادامه دادنِ راهِ استاد،طرحی نو در می اندازد و از استاد خویش پیشی میگیرد.حتی اگر به قیمت مخالفت با آراء استاد باشد!چنانکه یونگ در نامه ای خطاب به فروید از زرتشت نیچه نقل قول میکند” فقط آن شاگردی که حق استادِ خویش را به شایستگی ادا نکند تا ابد شاگرد باقی می ماند.
نویسنده: حسن حبیبی، دانش آموخته یونگ نگار
کمترین -----> بیشترین
میانگین امتیاز: 4.5 / 5. تعداد نظرات: 2
اولین نفری باشید که امتیاز میدهید 🙂
0 پاسخ به “روانشناسی تحلیلی یونگ”
خیلی جالب بود! مختصر و مفید »)