کارل گوستاو یونگ یک پدیده در علم روانشناسی تحلیلی بود که در ۲۶ ژوئیه ۱۸۷۵م. در کسویل سوئیس متولد شد. او فرزند دوم و تنها پسر کشیشی پروتستانی و اصلاحطلب بود و همه افراد خانوادهاش بسیار مذهبی بودند، طوریکه هشت عمو و پدربزرگ مادری یونگ همگی کشیش بودند.
پدرش بسیار سعی نمود که تجربهی خود از خداوند را به یونگ منتقل کند، اما در این کار خیلی موفق نبود. مادرش زنی افسردهخو بود و زمان زیادی را در اتاق خود میگذراند و ادعا میکرد شبها با ارواح ملاقات دارد. یونگ در جایی گفته است که خود را نسبتاً، سوئیسی میداند زیرا قدمت ملیت سوئیسی خانوادهاش به صد سال هم نمیرسد.
کودکی یونگ در تنهایی سپری شد چون چندان به بازی و ارتباط با همسالانش راغب نبود. از طرف دیگر تنش بین والدین، افسردگی و عدم حضور به اندازه مادر، نوعی بیاعتمادی به زنان را در او پرورش داده بود، هرچند بعدها در این اندیشه تجدید نظر کرد و نوشت: “من به دوستان مرد اعتماد کردهام و از آنها ناامید شدم، به زنها بیاعتماد بودهام و ناامیدم نکردند”.
در۱۲سالگی به بیماری صرع مبتلا شد و مدتی تحصیلاتش تحت الشعاع بیماریش قرار گرفت، اما توانست دوباره سلامتیاش را به دست آورد.
خانوادهی یونگ از طرف پدری و مادری به روحانیت و کلیسا گره خورده بود و به نظر میآمد که او نیز در آینده به مناصب کلیسایی روی آورد. اما در آغاز جوانی به فلسفه علاقمند شد و در کنار آن در دانشگاه بازل سوئیس به تحصیل در رشته پزشکی پرداخت. پس از فوت پدر، یونگ همراه با خانوادهاش به حومه شهر بازل جابجا شدند. او در آغاز جوانی یک مرد بلند قد، خوش صورت و ورزشکار شده بود و در کنار آن عشق زیاد او به دانستن راز و رمز زندگی، جذابیت او را در میان هم کلاسیها و همکاران او بسیار زیاد میکرد.
تاریخچه خانوادگی
در تاریخچه خانوادگی یونگ، جد پدریاش که هم اسم او بود، سرنوشت عجیبی داشت، او زمانی که یک پزشک جوان و معلم شیمی مدرسه نظامی بود و در برلین یک شغل عالی منتظرش بود، بخاطر فعالیتهایش بعنوان عضو انجمن اخوت و شرکت در یک جشنواره، متهم به عوام فریبی شد و 13 (یا 19) ماه زندانی گردید و بعد هم بی هیچ محکومیتی آزاد شد.
بعد از آن به پاریس رفت و در دانشگاه بازل بعنوان استاد کالبد شناسی و پزشکی داخلی مشغول به کار شد. سه بار ازدواج کرد و 13 فرزند داشت که یکی از آنها کشیش پل یونگ پدر کارل گوستاو یونگ بود. پدربزرگ مادری یونگ نیز علاوه بر اینکه یک کشیش بود، یک رویاگرا هم بود که صحنههای مهیجی از گفتگو با ارواح را تجربه میکرد، همچنین مردی باهوش و باسواد به ویژه در حوزه لغت شناسی یهود بود. او هم 13 فرزند داشت که یکی از آنها امیلی پرایرزورک مادر یونگ بود.
یونگ در اولین مقالهاش بنام روانشناسی و آسیبشناسی پدیده علم غیب، کمی درباره شالوده روحی خاندان مادریاش توضیح داده است. در کل، مهارتها و علائق علمی در دودمان پدری و مادری یونگ به خوبی وجود داشت، اما او فقط دوست داشت پزشکی بخواند.
دوران جوانی کارل گوستاو
دکتر آلبرت اوری همبازی دوران کودکی و دوست دوران جوانی یونگ درباره او چنین روایت میکند: او مردی خودمانی، شوخ طبع، فصیح و خود بیانگر بود؛ که همیشه برای حرف زدن با دوستان و آشنایان و حتی مهمانان غریبه یا روزنامهنگارانی که از جاهای مختلف به او زنگ میزدند، آماده و مشتاق بود.
اولین باری که او را دیدم، در کودکی بود، پدرانمان دوستان قدیمی بودند و میخواستند ما با هم همبازی شویم، اما کارل وسط اتاق مشغول بازی بود و توجهی به من نمیکرد ولی بعدها به طور خودجوش با من دوست شد، چون فهمید من ترسو نیستم و از من خواست که با هم سر به سر یکی از پسرهای اقوامشان بگذاریم.
وقتی شناختم از او بیشتر شد که بدون اطلاع انشاهای مدرسهاش را که برای تصحیح، دست پدرم بود میخواندم. پدرم موضوع انشاء را آزاد اعلام میکرد و دانش آموزان میتوانستند درباره هر موضوعی که میخواستند بنویسند و کارل در آن سن و سال نه تنها موضوعات زیادی برای نوشتن داشت بلکه قدرت بیان آنها را نیز داشت، اما در درس ریاضی ضعیف بود.
یونگ در جوانی عضو باشگاه دانشآموزی شادکام بود و همیشه آماده بود علیه اتحادیههای تقوا (اسمی که یونگ روی انجمنهای اخوت گذاشته بود) شورش کند. به ندرت مست میکرد اما اگر میکرد پر سر و صدا بود. به رقص و عشقبازی با زنان علاقه چندانی نداشت و میگفت مسخره است با یک خانم دور سالن رقص بچرخد و خیس از عرق بشود. اما با اینکه کلاس رقص نرفته بود، خوب میرقصید.
یک بار موقع رقص از صمیم قلب عاشق بانوی جوانی از منطقه فرانسوی سوئیس شد. بعد یک روز صبح به یک مغازه رفت یک جفت حلقه ازدواج برداشت اما چون پولش کم بود مجبور شد حلقه را پس بدهد و خیلی غمگین شد، بعد هم مغازهدار را لعنت کرد و دیگر دنبال این کارها نرفت و سالها مجرد ماند.
یونگ تقریبا همیشه در جلسات باشگاهی که در آن اخبار علمی خوانده و بحث میشد، فعال بود و وقتی کسی حرفی برای گفتن نداشت پیشنهاد میداد که موضوع بحث آزاد باشد. بالاخره در اواخر دوران دانشگاه وارد رشته روانپزشکی شد و مسیر سرنوشتش را پیدا کرد و خیلی مشتاق بود.
در این زمان برای دوستانش سخت بود ببینند پیر و استاد آنها پرهیزکار شده! او در آن دوره طوری با ترشرویی به لیوان شراب روی میز نگاه میکرد که شراب تبدیل به سرکه میشد! با ورود به رشته روانپزشکی در یک موسسه که بیماران زیادی داشت مشغول کار شد و هر از گاهی با بیمارانش حرف میزد تا توهماتشان را بهتر درک کند.
علاقمندی به علوم غیبی و روح در جوانی
نیمه قرن19 (زمان جوانی یونگ)، دورهای بود که نگرشهای مادیگرایانه، بطور علنی بین پزشکان و دانشمندان نفوذ کرده بود و این به اصطلاح جویندگان انسانیت روح انسان را گستاخانه به نقد میکشیدند. اما یونگ مانند غریبهای خودخواسته توانست همه اینها را زیر سایه فکریاش بگیرد، حتی گاهی در جلسات احضار روح هم شرکت میکرد. او شجاعانه خودش را تعلیم میداد و با مطالعه ادبیات علوم غیبی و انجام دادن آزمایشات زیاد روانشناختی، پای نتایجی که به دست آورده بود میایستاد.
مجامع علمی و رسمی آن زمان به جای بررسی پدیدههای علوم غیبی راحت آنها را انکار میکردند. اشتیاق صادقانه یونگ باعث میشد دوستانش ساعتها در اتاقش با او بحث کنند. آنجا سگ محبوبش هم حضور داشت و مشتاقانه به آنها نگاه میکرد، طوری که انگار همه حرفها را میفهمد! یونگ میگفت این زبان بسته آنقدر حساس است که وقتی نیروهای غیبی در خانهاند، گاهی نالههای جانسوزی سر میدهد!
او شبهایی که تا دیر وقت با دوستانش در بار بود، موقع برگشت یک بحث جالب را شروع میکرد برای اینکه آنها تا در خانه همراهیاش کنند! چون دوست نداشت از وسط یک جنگل خطرناک تنهایی برود! آن زمان دوستانش هیچ اعتقادی به روح نداشتند.
ازدواج یونگ
در ۱۹۰۳ کارل یونگ با “اما راسچنباخ” دختر یک کارخانهدار سوئیسی ازدواج کرد. این ازدواج او را از لحاظ مالی تقویت کرد. با این که تحصیلات اما محدودتر از یونگ بود اما به پژوهشهای همسرش علاقه زیادی داشت و به عنوان دستیار در امور کاری یونگ با او همکاری میکرد. در این راستا در نهایت اما و کارل توانستند یک تیم روانکاوی برجسته را تشکیل دهند و نهایتا کارل با همکاری همسرش علم روان شناسی تحلیلی را بنیان گذاری کرد. کارل و اما دارای پنج فرزند شدند.
رابطه با فروید
روایت شده است که اولین باری که یونگ و فروید با یکدیگر در وین ملاقات کردند 13 ساعت بدون وقفه با یکدیگر بحث و گفتگو کردند. یونگ که در آن زمان جوانتر از فروید بود و بسیار تحت تاثیر افکار او قرار داشت، مورد حمایت فروید قرار گرفت و حتی فروید معتقد بود که یونگ مکتب او را ادامه خواهد داد و کار او را تکمیل خواهد کرد و در نظر داشت یونگ را به عنوان جانشین خودش معرفی نماید.
یونگ به زودی چهرهای درخشان در تحقیقات فروید شد طوری که اولین رئیس انجمن بینالمللی روانکاوی شد و ویراستار گزارش سالانه این انجمن که اولین نشریه روانکاوی بهشمار میرفت، شد. در سفری که این دو به آمریکا داشتند و مهمان دکتر ویلیام جیمز روانشناس بزرگ بودند، او از فروید خوشش نیامد و فروید هم از او خوشش نیامد، اما از یونگ بسیار استقبال نمود.
یکی از کارهایی که این دو برای هم انجام میدادند تحلیل خواب بود. در یکی از خوابها فروید به این نتیجه رسید که یونگ آرزوی مرگش را دارد! و یک ناخشنودی پنهان از او پیدا کرد و در نهایت هم از طرف فروید این رابطه تمام شد و یونگ را که قرار بود جانشین او باشد طرد نمود. اما در واقع یونگ خمیرمایه مقلد بودن نداشت و همه آرزوهایی که فروید برایش داشت را برهم زد و نهایتا هم سخنرانیش در۹۱۲ موجب شد تا مشکلات و مسائل بین آنها علنی شود.
بعد از این اختلاف و طرد شدن از طرف فروید یونگ راه خودش را در پیش گرفت و مدتی بعد هم وارد دوران انزوایش شد و در این زمان بسیاری از روزها در حالیکه افسرده بود کنار ساحل به درست کردن قلعههای شنی مشغول بود!.
تفاوت بین اندیشههای یونگ و فروید
یکی از مهمترین تفاوتهای یونگ و فروید مساله غریزه جنسی بود، فروید بسیار به میل جنسی فکر میکرد و این غریزه و سرکوب آن را منشا رواننژندیها، اضطرابها و مشکلات روانشناختی زیادی میدانست و در عین حال بسیار فرد پرهیزگاری بود. اما یونگ معتقد بود سکس یکی از بیشمار نمادها و نمودهای نیروهای مرتبط به حیات است که آنقدر هم مهم و تاثیرگذار نیست و فقط بخشی از زندگی است.
مساله دیگر در ارتباط با ناخودآگاه بود که فروید آن را یک زیرزمین پر از آشغال میدانست که فرآیند سرکوب آن را ساخته است و منشا تمام مشکلات روانی بشر است اما یونگ چنین دیدگاهی نداشت چون وقتی به رویاها و خیالپردازیهای بیمارانش توجه کرد، متوجه شد که محتویات ناخودآگاه چیزی بیش از سرکوبهای شخصی فرد است.
او ساختارهایی پیدا کرد که در همه انسانها مشترک بود و بسیار گستردهتر و عمیقتر از ناخودآگاه شخصی بود و میتوان گفت میراث روانی گونهی بشر، قلمرو غرایز و تجربیات مشترک بین انسانها است که در هالهای از ابهام فرو رفته است. یونگ این ژرفترین لایه روان را ناخودآگاه جمعی نامید.
اختلاف نظر دیگر یونگ و فروید مربوط به مذهب و اسطوره بود، فروید معتقد بود مذهب یک مساله پاتولوژیک، نوعی خرافات و مجموعهای از سرکوبهای روانی است که بشر برای خودش ساخته است، اما یونگ این عقیده را نداشت. او بین دین، با نمادها و تجربیات دینی تفاوت قائل بود. تجربیات مذهبی را مظهر حقیقتی ابدی نمیدانست، اما معتقد بود عقاید دینی کارکرد مهمی در جامعه دارند، به این شکل که نمادها و آیینهای مذهبی میتوانند جایگزین تجربیات مستقیم و گاه ناممکن برای بشر شوند و فرد با استفاده از آنها ارتباطش با ناخودآگاه را حفظ کند.
از دیگر از موضوعات مورد اختلاف آنها لیبیدو بود که فروید آن را غریزه جنسی و مرگ میدانست اما یونگ آن را انرژی حیاتی میل به زندگی و یک انرژی روانی تعمیم یافته میدانست که تمام کردارهای انسان همچون گرسنگی و کنشهای روانی را در بر میگیرد و در واقع منشا انرژی روانی لازم برای ایجاد انگیزه در زمینههای مختلف زندگی و حل تعارضات برای رسیدن به لذت است. در نوع محدودتر آن را روان نامید که فعالیتهایی چون احساس کردن، درک کردن و فکر کردن از طریق این انرژی صورت میگیرد.
تفاوت اصلی دیدگاه یونگ و فروید در مورد روانکاوی
ناخودآگاهجمعی، کهنالگو، سایه، پرسونا، آنیما و آنیموس، فردیت، سلفو…واژگانی بود که یونگ وارد ادبیات روانشناسی تحلیلی نمود و بیشتر افراد که به یونگ علاقمند هستند با این واژگان آشنایی دارند اما متاسفانه اصل تفکر یونگ در روانکاوی زیر این واژهها مخفی شده است، در اینجا به طور خلاصه به آن پرداخته میشود.
فروید معتقد بود که ریشه همه مشکلات بزرگسالی بشر در گذشته است و با خودآگاه کردن این زخمها در اتاق درمان فرد میتواند زمان حال و آینده بهتری را تجربه کند. او حتی معتقد بود بیمار در اتاق درمان به صورت ناخودآگاه با دادن مشکلات روانیاش به روانکاو، خود را نجات میدهد اما یونگ ریشه مشکلات انسان را تنها در گذشته نمیدانست، بلکه معتقد بود مشکلات تکراری بشر مربوط به حال، آینده و طبیعت زندگی بشر روی کرهی زمین و ترسهای طبیعی او از ناشناختهها نیز هست.
او مشکلات تکراری انسان را به دلیل ثابت بودن فیزیولوژیک انسان و قوانین جهان از کودکی تا بزرگسالی او میدانست و بخش بزرگی از روانرنجوری بشر را ناشی از بیمعنایی، ظرفیتها و توانائیهای بالقوهای که مورد استفاده قرار نگرفتهاند و به صورت نهفته ولی غیر سازمان یافته در ناخودآگاه وجود دارند و فعال هستند میدانست.
یونگ تصدیق میکند که تجارب کودکی ممکن است زمینه ساز روان نژندی باشند اما در جستجوی علل مؤثرتری در زمان حال نیز بود، چیزی که بیمار قادر به حل آن نیست. او با فروید موافق بود که مثلا هیستری یا وسواس فکری نشانه جابجا سازی غیرعادی شور جنسی است، اما باور داشت حالات روان پریشی مانند اسکیزوفرنی را نمیتوان تنها با اختلالات جنسی شرح داد.
در مثالی دیگر یونگ از اساس با معنی تحت الفظی میل به زنای با محارم که توسط فروید مطرح شد (ادیپ و الکترا) مخالف بود و در واقع این میل را در درجه اول نمادی از تمایل به اشتیاق به ماندن در بهشت کودکی و مقاومت در برابر سازگاری مورد نیاز در برابر چالشهای زندگی(بزرگ شدن) و در درجه دوم علامتی از وحدت یافتن با مادر بعنوان سرچشمهی زندگی میدانست، تا فقط آرزوی ناخودآگاه برای تماس جنسی با والد غیر همجنس!
یونگ بعد از جدایی از فروید تلاش کرد تا بینشهای حاصل از اکتشافات ناخودآگاه را بیان نماید و سرانجام در سال ۱۹۱۳ روش خویش را روانشناسی تحلیلی نامید تا آن را از روانکاوی متمایز سازد و بیان کرد این روش شیوهای است که میتواند تمام کوششهای روانشناسی همچون روانکاوی فروید و روانشناسی فردی آدلر را در برگیرد. در نهایت هم در پی اختلاف با فروید در مورد روانکاوی در 1914 انجمن روانکاوی که موسساش فروید بود استعفا داد. سالها بعد علم روانشناسی در قرن بیستم ترکیبی از هر دو نظریه یونگ و فروید گردید.
نگاه یونگ به کهنالگوی خدا
یونگ معتقد بود که هر فردی از طریق ناخودآگاهجمعی با کهنالگوی خدا که آن” مینامید و همیشه آن را با حروف بزرگ مینوشت، در ارتباط است و در تحقیقاتش به این نتیجه رسید که خدا میتواند در صور و زبانهای بسیاری متجلی شود و به هیچ عنوان چنین نیست که یک جلوه صادق و بقیه باطل باشند، بلکه همه جلوهها صادقاند. یونگ با آنکه مسیح را نمادی میدانست که اهمیت بسیار ویژهای دارد و کاملترین نماد است، ولی اظهار میکرد همین موضوع در مورد نماد بودا هم صدق میکند و تجربه کهن الگویی میتواند یک نفر را به حقیقت مسیح و دیگری را به حقیقت بودا راهنمایی کند، پس هیچ دینی قادر نیست ادعای خاتمیت یا مطلق بودن نماید.
کهنالگوی خویشتن یا خدا برای یکی به شکل مسیح جلوهگر میشود و برای دیگری صورت بودا و.. را به خود میگیرد. همچنین بیان مینماید هرجا به زبان اساطیر سخن گفته است، واژههای مانا، خدا و ناخودآگاه جمعی همه با یکدیگر مترادف بودهاند.
دوران انزوا و روان رنجوری یونگ
یونگ که از کودکی تخیل قوی داشت و رؤیاهایی خیرهکنندهای میدید و پیوندی قوی با طبیعت داشت پس از جدایی از فروید به این بعد وجودش آزادی عمل بیشتری داد و در همین زمان هم سفر سخت گذر از بحران میانسالی برای او آغاز شد و در معرض قطع ارتباط با دنیای واقعی قرار گرفت، به شکلی که در ۳۹ سالگی تقریبا به بنبست رسیده بود. او بین سالهای ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۹ از جهان کناره گرفت تا ناخودآگاهش را بکاود و در اعماق تاریک وجودش غرق شد. این قضیه به حدی او را پریشان کرده بود که از استادی در دانشگاه انصراف داد و حتی به خودکشی هم فکر میکرد.
دوستان و همکارانش رهایش کرده بودند و از کتابهای علمی بیزار شده بود. در این زمان تجربه وحشتناک رویارویی با ناخودآگاه را داشت و تصاویری میدید و صداهایی میشنید. او نگران بود که دچار روانپریشی یا اسکیزوفرنی باشد اما در عین حال باور داشت که این یک تجربه ارزشمند است. بنابراین در خلوت، به خود القای توهم میکرد یا به زبان خودش خیالپردازی مینمود. با شخصیتهای کتاب مقدس و ایلیاد و اودیسه سخن میگفت و با فیلهمون(یکی از شهدای مسیحیت) در باغ قدم میزد و بحثهای فلسفی مینمود.
از نظر روانپزشکی در واقع او با خودش حرف میزد و فیلهمون(شخصیتی در کتاب سرخ یونگ) یک خیال و نشانهای از جنون بود. اما در چارچوب روانشناسی تحلیلی «فیلهمون» صورت مثالی روح است که برگرفته از گنجینه تصورات ناخودآگاه بود. او در این دوران رویاهای وحشتناک زیادی را تجربه کرد اما از راه روبهرو شدن با ناهشیارش و جستوجو در رویا و خیالپردازی بر این پریشانی غلبه کرد. مساله جالب این بود که در این دوران هنوز هم در درمان بیمارانش به اندازه قبل مصمم بود. او وقایع این دوران را در یک دفتر با جلد چرم قرمز ثبت کرد و به مدت 16 سال گاه و بیگاه روی آن کار میکرد که در نهایت همان کتاب سرخ شد.
تجربه نزدیک به مرگ
یونگ در سال ۱۹۴۴ در ۶۹ سالگی در اثر یک اتفاق زمینخورد و پایش شکست و بعد از آن هم دچار یک حمله قلبی شد. او تحت تأثیر بیماری و داروهایی که به او داده میشد در حالت مرگ قرار گرفت، اما نجات پیدا کرد. بعدها درباره این تجربهاش که نزدیک به مرگ بود و آنطور که خودش گفته است پدیدهی خروج روح از بدن را تجربه نموده است، سخن گفت. در این تجربه او کره زمین را از مسافتی میبیند که بیست سال بعد فضانوردان آن را برای نخستین بار از آن فاصله دیده و وصف کردهاند. زمینی محصور در نوری آبی، با توصیف قارهها، اقیانوسها و دریاها، حتی هیمالیای پوشیده از برف اما ابری و مه آلوده، صحنهای که به گفته خود یونگ دیدنش از آن فاصله، باشکوهترین چیزی بوده که در عمرش دیده است. یونگ پس از این تجربه هفده سال دیگر زندگی کرد در حالیکه پزشک معالج او بعد از به هوش آمدنش، به عفونت خون مبتلا شد و درگذشت.
یونگ پس از این بیماری در پی شناخت جدیدی که از زندگی به دست آورد آثار اصلی خودش را نوشت.
رابطه با تونی وولف
تونیوولف دخترجوان 22 سالهای بود که برای روان درمانی به یونگ مراجعه کرد. یونگ تحت تأثیر خرد و ذهن درخشان این دختر جوان قرار گرفت و بیمار هم گویی مراد و پیرش را پیدا کرده است. یونگ او را تشویق و ترغیب کرد تا ذهن منحصر فردش را در راه روانشناسی تحلیلی به کار گیرد و او هم که مجذوب استاد جدید و عقایدش شده بود بی درنگ پذیرفت. همکاری آنها شروع شد و تونی دستیار یونگ گردید و در تحقیقات چنان درخشید که یونگ در نامهای که پس از برگزاری یک کنفرانس برای فروید نوشت تونی را به عنوان کشف جدیدش معرفی کرد و استعداد قابل توجه او در زمینه دین و فلسفه را ستود.
اواخر سال ۱۹۱۱ علیرغم احساساتی که یونگ نسبت به تونی پیدا کرده بود جلسات درمانش با تونی را تمام کرد و او را مرخص نمود. ولی حدود یک سال بعد با دیدن چند رؤیا متوجه شد که به برقراری مجدد این رابطه نیاز دارد. به همین دلیل در سال۱۹۱۳ طی نامهای از او دعوت به همکاری کرد. به این ترتیب تونی وولف به مدتی طولانی(بیش از بیست سال) اصلیترین همکار و مشاور کارل یونگ گردید.
طی این همکاری رابطه آنها به حدی صمیمی شد که زندگی مشترک یونگ و همسرش را دچار تنش کرد. تونی تمام روز در اتاق کار خانگی یونگ با او تنها بود. در برج بولینگن(خلوتگاه یونگ) هم اکثر مواقع تونی وولف در کنارش بود. در دو دهه بعد هم در اکثر مجامع خصوصی و عمومی، تونی، آقا و خانم یونگ را همراهی میکرد و از آنجایی که یونگ او را همسر دوم خود نامیده بود این رابطه سه نفره برای همه، جا افتاده بود. چیزی که یونگ آن را اصطلاحاً «اضلاع چند ضلعی من» مینامید.این رابطه هر دو زن را دچار رنج فراوان کرد ولی گویا آنها حداقل از لحاظ تئوری یونگ را درک میکردند. او به یک زن نیاز داشت و وولف به خوبی در این نقش جای میگرفت.
او از اعضای اصلی حلقه روانشناسی تحلیلی بود، در میان اولین یونگینها از بیشترین توجه و بالاترین جایگاه برخوردار بود و مدتی ویراستار اصلی نوشتهها و مقالات یونگ بود. استعدادی خارق العاده داشت و کار درمانش شبیه یک اثر هنری بود. بعضی از دوستان مشترک آنها معتقد بودند وقتی با تونیوولف ارتباط میگیرند به خرد درونی یونگ نزدیکترند. مقاله ستوده شده”چهار بخش از جنبههای روح زنانه: هتیرا، مادر، آمازون و مدونا” از آثار تونی وولف است.
در دوران درونگرایی عمیق یونگ تونیوولف نقشی اساسی در زندگیش ایفا میکرد، او در سرزمین هولناک ناخودآگاه جمعی راهنمای یونگ بود و تمام بار سفر را به تنهایی بر دوش داشت و مانند یک دستگاه ضبط صوت به رویاها و تخیلات یونگ گوش میداد. او استعدادی طبیعی برای فهم شکافهای ناخودآگاه داشت و یونگ را در جهت درک خیالات و اوهام زمان بیداریاش راهنمایی مینمود و به نوعی درمانگر او نیز محسوب میشد.
در یکی از همین کند و کاوها تونی توسط یکی از اوهام یونگ تسخیر میشود و دقیقاً مسائلی که در ذهن یونگ در حال اتفاق افتادن بودند را تجربه میکند!
بعدها یونگ در نوشتههایش این اتفاق را تحت عنوان«تسخیر روحی» بیان میکند و بعنوان تجربهای کاملاً ناخوشایند شرح میدهد. بعد از این اتفاق وولف موقتاً شکیباییاش را از دست میدهد و برای مدتی از همکاری و راهنمایی یونگ سر باز میزند و سرانجام از ۱۹۴۴ که یونگ بعد از یک حمله قلبی، وابستگی احساسیاش را به تونی از دست داد(گویا دیگر او آنیمایش را حمل نمیکرد) و رابطه عاطفی آنها به پایان میرسد.
تونی وولف در سالهای پایانی زندگیاش عمارتی شبیه به برج بولینگن برای خود ساخت و مانند یونگ به تنهایی و بدون امکانات مدرن آنجا زندگی میکرد و در آن سالهای پیری و بیماری تنهای تنها بود و هرگز ازدواج نکرد. بعد از مرگش یونگ به علت بیماری در مراسم خاکسپاریاش شرکت نکرد و همسرش به نیابت از او در این مراسم حاضر شد. یونگ به یاد تونیوولف سنگ نوشتهای تراشید که روی آن با حروف چینی نوشته شده: تونی وولف، نیلوفر آبی، راهبه اسرارآمیز و قبل از مرگش دربارهی او گفت:”همسرم زیرساخت زندگی مرا تشکیل میداد و تونی رایحه دل انگیزش بود”.
همسر یونگ این ارتباط عاطفی را عامل نجات و تحکیم زندگی مشترک خود با یونگ میدانست و پس از مرگ تونی اینچنین از او یاد کرده است: من همیشه باید از تونی سپاسگذار باشم، به خاطر کارهایی که برای همسرم کرد. کارهایی که نه من و نه هیچ کس دیگری نمیتوانست در آن شرایط بحرانی انجام دهد، کارل هرگز چیزی از من نگرفت تا به تونی بدهد. به نظر میرسید بیشتر چیزی که به او داد چیزهایی بود که نمیتوانست به من بدهد.
تونی وولف نیز درباره حضورش در زندگی خصوصی یونگ میگوید: گاهی اوقات اگر همسر مرد آنقدر بزرگ باشد که از موانع ترحم به خودش عبور کند، متوجه خواهد شد که رقیب فرضیاش به ازدواج او کمک خواهد کرد. این «زن دیگر» ممکن است بتواند به مرد کمک کند تا جنبههایی از وجودش را که همسرش نمیتواند یا نمیخواهد پر کند، زندگی کند. بدین ترتیب برخی از انرژیهای مرد، آزاد میشود و میتواند از آنها در جهت علاقهمندیهای خلاقانه خود و رشد شخصیاش بهرهبرداری کند. به این ترتیب ازدواجش نه تنها نجات مییابد، بلکه قویتر از گذشته ادامه پیدا میکند.
یونگ و شرق
یونگ معتقد بود که شرق هزاران سال پیش از غرب سیستم روانشناسی داشته است، با یوگا، مدیتیشن، ذهن آگاهی و سایر روشهایی در مشرق زمین وجود داشته است. اما هدف یونگ از مطالعه شرق ایجاد یک روانشناسی تطبیقی و بین فرهنگی بر مبنای تجربیات درونی خودش(منحصرا روانشناسانه) بود و همین مساله باعث تمایز دیدگاهش از سایر دیدگاههایی که به مطالعه شرق میپرداختند، گردید. او معتقد بود برخی از قالبهای یوگا مانند یوگای کندالینی با دارا بودن نماد شناسی قوی، موارد بسیار ارزشمندی را برای مقایسه و درک ناخودآگاه در اختیار او میگذارند.
كتاب روانشناسی و شرق اثری یگانه از یونگ است که درباره درك ویژگیهای مشترك دیدگاههای روانشناسی غربی با مفاهیم فلسفی شرق مانند یوگا، كتاب تبتی مردگان، بودیسم، ذن، ای چینگ و… است. مفاهیمی که هیچ روانشناس معاصر یونگ جرأت یا انگیزه پرداختن به آن را در دهههای آغازین قرن بیستم نداشت. او میگوید: قصد من از این تفسیر، كوششی است برای بنای پلی از درك روانی میان شرق و غرب و گام نهادن در مدخلی كه به تالارهای ذهنی شرقی باز میشود و این موضوع مستلزم فدا كردن طبیعت غربی ما نیست، به همین سبب نیز ما را به ریشه كن شدن تهدید نمیكند. او همچنین توانست برای مفهوم سلف در روانشناسی از سمبلهای شرقی مانند ماندالا استفاده نماید.
آزمون تداعی واژگان و دستگاه دروغ سنج یونگ
آزمون تداعی واژگان یکی از ابداعات یونگ است به این شکل که تعدادی از کلمات را بیان میکرد و از مراجع درخواست میکرد که اولین احساسات را نسبت به آن بیان نماید و در آن لحظه تمام شرایط مراجع را تحت نظر قرار میداد. او تحقیقی بر روی آزمون تداعی واژگان و تأثیر آن بر بیماران روانی و تبهکاران کرد که طی آن توانست به نتایج بسیار مهمی برسد. همچنین به منظور کسب نتایج بهتر با ابتکار خود از گالوانومتر برای اندازهگیری حالات روانی از مسیر جوابهای پوستی و غدههای عرقی بهره گرفت، این در واقع همان دستگاهی است که امروزه به منظور بازجویی بسیار کاربرد دارد و در واقع به دروغ یاب شهرت دارد.
نظریه تیپهای شخصیتی یونگ
یونگ بنیانگذار نظریه تیپهای شخصیتی(امروزه به تستMBTI معروف است) بود و از آنجایی که شخصیت انسانها و نوع برخورد با آنها را متفاوت میدید این مساله را مطرح نمود و نظریات خود را درقالب کتاب”انواع روانشناختی” در ۱۹۲۱ منتشر کرد و بعدها این نظریه به نظریه “تیپهای شخصیتی ۸ گانه یونگ” معروف شد و توسط افراد دیگری توسعه پیدا کرد.
نظر یونگ درباره نیمه دوم عمر
روانشناسی نیمه دوم عمر یکی از کلید واژگانی بود که یونگ به کرات در آثارش در مورد آن صحبت نمود. او برای مشخص کردن نیمه دوم عمر انسان سیر حرکت خورشید در طی روز را مثال زد، اما خورشیدی که شامل احساسات انسانی و آگاهی انسان است. یونگ معتقد بود با شروع نیمه دوم زندگی یک تغییر اجتنابناپذیر خودش را به انسان تحمیل میکند بنابراین برای داشتن یک زندگی خودآگاهانه در نیمه دوم عمر انسان نیاز دارد یک بازنگری و تعریف مجدد از تمام مفاهیمی که در نیمه اول زیست کرده داشته باشد. باورها، سبک زندگی، اطرافیان و…. که در نیمه اول زندگی کار میکرد ممکن است بعد از 35 یا 40 سالگی معنا و کارایی خود را از دست بدهد.
این یک مساله کاملا طبیعی است و دقیقا تفاوت خودشناسی در نیمه دوم عمر با آنچه ابتدای زندگی آموخته شده از همین نقطه شروع میشود. در نیمه اول زندگی، ارزشها و قوانین خانوادگی، تربیتی و اجتماعی بر روان حاکم هستند، اما در نیمه دوم عمر، زندگی باید به سمتی برود که روح بر آن حاکم باشد و هر فردی ارزشهای منطبق بر روح خود را زندگی کند. در این زمان ایگو باید در خدمت خواستههای روح قرار گیرد تا فرد بتواند معانی و زندگی تازهای را آغاز نماید. سرکوب روح و ادامه دادن به روند قبلی زندگی چیزی جز افسردگی، ملال، پوچی، میل به مرگ و… برای شخص نخواهد داشت.
نظر یونگ دربارهی روح و ناخودآگاه جمعی انسان و جهان
روح یکی مفاهیم اصلی نظریه یونگ است. او بارها بیان نمود که نظام یا اصولی ندارد، بلکه تجربهگراست، بدون هیچ دیدگاه ماوراء الطبیعی، بنابراین روح را هم مفهومی تجربی میدانست و در واقع بیشتر اوقات از واژه روح به جای روان استفاده مینمود. در یکی از مصاحبههایش اظهار کرد: به نظر من در این دوره از تاریخ یک نیاز عمیق در جهان برای راهنمایی روح وجود دارد، برای همین انسانها سراغ موضوعاتی مانند طالعبینی و کیمیاگری میروند چون نوعی الهام ذهنی به آنها میدهد.
کیمیاگران فقط در جستجوی طلا نیستند، اگر نوشتههایشان را بخوانید، گنجینهای عمیق از دانایی در آن است که بخش عمدهاش مربوط به اتفاقاتی است که هم اکنون در روح جهان در حال رخ دادن است.
خیلی از کسانی که به دیدنم میآیند، کتابهایم را نخواندهاند چون خود را همه چیزدان میدانند و این بیماری زمان ماست، بیشتر افراد معمولی و اغلب فقیر آثارم را مطالعه میکنند. ما در دوران سختی هستیم که برای عبور از آن نیاز داریم ناخودآگاه فردی و جمعی(روح) را بهتر درک کنیم و برای این کار باید به رویاها، تمامیت جسم و روح بیشتر توجه کنیم. چه کسی به خودش زحمت میدهد که دلایل روانشناختی ادعاهای افراد در مورد دیدن بشقاب پرنده یا حرکتهایی مثل نازیسم، کمونیسم، روندهای ضد یهود و… را بداند. وقتی ماجرای بشقاب پرندهها را مطرح کردم، خبرنگاران مرا مثل یک پیرخرفت نادیده گرفتند! مردم دوست ندارند در مورد این چیزها حرف بزنند، اما همه این اتفاقات نتیجه چیزی است که در روح انسان در حال رخ دادن است.
همچنین بیان نمود: این روح انسانهاست که جنگ راه میاندازد، نه خودآگاهشان، برعکس خودآگاه از جنگ میترسد. هیچ نیروی کیهانی نتوانسته است ده میلیون نفر را در چهار سال از روی زمین بردارد(اشاره به جنگهای جهانی)، اما روح انسان این کار را کرده است و باز هم میتواند تکرار کند. همه ما در معرض آلودگی جمعی یعنی غلیان نیروهای زمینی و معنوی از عمق روحمان هستیم. به صدای روحتان گوش کنید، سعی کنید انرژی عظیم روح را درک کنید، من نگران دنیا نیستم، نگران مردمی هستم که کنارشان زندگی میکنم.
ناخودآگاه جمعی یک مخزن بزرگ است، که بشر تصاویر و نیروهایش را از آن استخراج میکند و به زبانهای مختلف ترجمه مینماید، منبع مشترکی که همیشه هست. تجربهگرایی و مشاهداتم مرا به این ایده انسان جهانی رسانده است. ما در یک تصویر جهانی زندگی میکنیم و در حدی که حواس و شعورمان میتواند دریافتش کند، آن را درک میکنیم. نشانههایی از واقعیتی ماورایی داریم و باید تلاش کنیم بفهمیم آن چیست و این مرحله به مرحله به دست میآید.
من ادبیات، کیمیاگری باستانی و قرون وسطایی به اضافه دین شناسی تطبیقی و فلسفه و پزشکی را مطالعه کردم. همه اینها برای داشتن افکار و نگرش ذهنی مناسب برای کشف قوانینی که به آن رسیدم، لازم بود. درسفرهایم به ویژه سفرم به هند و آفریقا که مردمانی از عهد قدیم را دیدم، از راه مشاهده و مکاشفه، به روابط و شباهت رویدادها پی بردم و سعی کردم خودم را به منبع مشترک اتفاقات جهان برسانم، چون قطعا منبع مشترکی برای همه اینها وجود دارد و آن ناخودآگاه جمعی است که فقط مال من و شما نیست، بلکه دنیایی نامرئی و یک روح اعظم است که فرقی نمیکند چه اسمی به آن بدهیم: خدا، تائو و.. اما برای مردم زمان ما”خدا” قابل فهمترین اسم برای چنین قدرت ماورای بشری است.
سخنان یونگ در آخرین سالروز تولدش
یونگ در مصاحبهای که در سالروز تولد 85 سالگیاش انجام داد بیان نمود: خودشناسی عمیق برای ادامه زندگی حقیقی در میانسالی اجتناب ناپذیر است، نگاه به بیرون باید به سمت درون بچرخد، کشف خود یعنی همان چیزی که هستید(فردیت)، همه آنچه که نیاز دارید را برای شما فراهم میکند. تمامیت شما مسلما یک موجود غیر منطقی است، اما این دقیقا همان چیزی است که هستید و هدف این است که یک زندگی منحصر بفرد و بی تکرار داشته باشید.
آگاه باشید که شما آن ناشناخته نهایی را خدا یا ماده بنامید، کاملا بیهوده است، چون ما نه آن را میشناسیم و نه این را، اگرچه در هر دو مورد تجربه داریم. در مورد زندگی بعد از مرگم هم همین است و نمیشود آن را اثبات یا رد کرد.
نباید با این اعتراض احمقانه که هیچکس نمیداند ایدههای جهانی مثل خدا، جاودانگی و… حقیقت دارند یا نه، متوقف بشویم. حقیقت اینجا یک معیار اشتباه است، فقط میشود پرسید که آیا این مفاهیم کمک کننده هستند؟
آیا وضع انسان را بهتر و زندگیاش را معنادارتر میکند؟ تنها نکتهی مهم این است که کدام یک از این دیدگاهها با منش شما سازگارتر است؟اگر شک دارید سعی کنید دانایی سنتی همه دورانها و افراد را یاد بگیرید، بعد ببینید آیا برای زندگیتان کمک کننده است و آن را معنادارتر و رضایت بخشتر میکند یا خیر. از آنجا که هیچکس نمیداند حقیقت چیست، هرکس آزاد است که در این ایدهها سهیم شود یا آنها را رد کند.
دکتر یونگ بعد از پایان مصاحبهاش، کلاه و عصای قدیمیاش که از چوب خیزران ساخته شده بود و روی آن یک حکاکی قدیمی چینی که نمادی از کیمیاگری بود را برداشت و رفت! کارل گوستاو یونگ سرانجام در ۶ ژوئن ۱۹۶۱ در سن ۸۵ سالگی و بعد از یک بیماری کوتاه مدت از دنیا رفت. مراسم تدفینش در تاریخ ۹ ژوئن برگزار شد و در آرامگاه خانوادگیاش در کوسناخت سوئیس به خاک سپرده شد.
آثار یونگ
آثار یونگ بسیار پیچیده و مبسوط هستند، او حتی در۸۰ سالگیاش هم در سفرهایی که داشت آن قدر مصاحبه میکرد که گاهی در جراید جا نمیشد. یونگ روش تجربی را تنها راه حل ممکن میدانست بنابراین جهانبینی علمی او تجربی است. برخی از مهمترین آثار او به شرح زیر است.
کتاب انسان و سمبلهایش
آخرین اثر یونگ که قبل از مرگش برای اولین بار در1964 منتشر شد. این کتاب به پنج بخش تقسیم میشود که چهار بخش آن را همکاران یونگ نوشتهاند. کتاب شامل تصاویر متعددی است و میکوشد نظریههای پیچیدهی یونگ را برای طیف وسیعی از خوانندگان غیرمتخصص روشن سازد
کتاب سرخ
یکی از مهمترین آثار یونگ که تجربیات روانشناختی او را بین سالهای 1913 تا 1916 (دوران انزوای یونگ) بیان مینماید. یونگ برای نوشتن این کتاب 10 سال زمان صرف کرد، اما خواست تا پس از مرگش منتشر نشود، به دلیل اینکه هم عصرانش را قادر به درک مطالب آن نمیدید. این کتاب که تجربیات یونگ در رویارویی مستقیم با ناخودآگاه را شامل میشود، در سال 2009 منتشر شد.
کتاب سمینار یونگ دربارهی زرتشت نیچه
این کتاب شامل سمینارهایی است که یونگ دربارهی کتاب زرتشت نیچه در مرکز روانکاوی زوریخ برگزار کرده است. یونگ در این کتاب از سویی به روانشناسی نیچه میپردازد و از سوی دیگر ارتباط معنویت و روانشناسی دوران مدرن را مورد بررسی قرار میدهد.
کتاب تحلیل رویا
این کتاب نخستین بار در1984 به زبان انگلیسی منتشر شد و شامل یادداشتهای مربوط به سمینارهای برگزارشده در سالهای 1928 تا 1930میباشد. کتاب شامل توضیحات بیشتر در مورد روشهای تحلیل رویاها است و شامل رویاهای بیمارانی است که در آثار قبلی او تحلیل نشده بودند.
برخی دیگر از آثار او عبارتند از:
کتاب روانشناسی ضمیر ناخوداگاه، خاطرات، رویاها و اندیشهها
روانشناسی علوم غیبی، روانشناسی یوگای کندالینی، روانشناسی و شرق، انسان دو روح دارد، ناخودآگاه جمعی و کهن الگوها، صورتهای مثالی،
روانشناسی و کیمیاگری، انسان در جستجوی هویت خویشتن، خود ناشناخته، روح و زندگی، کتاب سیاه و مجموعه مقالات و سخنرانیها و…
برخی از جوایز و افتخارات یونگ
جایزهی ادبی از شهر زوریخ، 1932
انتصاب به مقام استادی انستیتوی فناوری فدرال سوئیس، 1935
عضویت افتخاری انجمن سلطنتی پزشکی، 1939
ریاست انجمن روانشناسی تحلیلی لندن، 1946
عنوان شهروند افتخاری کوسناخت، 1960.
نویسنده: عاطفه قلمی
منابع:
کتابهای: انسان دو روح دارد، خاطرات و اندیشهها، روانشناسی و شرق، یوگای کندالینی، اسطورههای نو نشانههایی در آسمان از یونگ، پادکست یونگ و فروید دکتر ایمان فانی، مقاله تونی وولف در سایت روانتحلیل، ویکیپدیا فارسی، جلد دوم نامههای یونگ
کمترین -----> بیشترین
میانگین امتیاز: 4.4 / 5. تعداد نظرات: 19
اولین نفری باشید که امتیاز میدهید 🙂
1 دیدگاه
اولین کسی باشید که در مورد این مطلب اظهار نظر می کند.
فوق العاده بود . با اشتیاق نتونستم کلمه ای رو جا بندازم . و این مطلب من رو عاشق یونگ کرد . سپاس از زحمات شما و قلم زیباتون 🙏