لیبیدو چیست؟
لیبیدو چشمه جوشان حیات، تمام شور و شوق بشر برای ادامه زندگی و دور شدن از مرگ و به عبارتی خون زندگیبخش روان است. تمام امیال و احساساتی که در لحظه حال در فرد میجوشد و او را برای ادامهی زندگی به شوق میآورد لیبیدو نام دارد، یعنی هر انگیزهای که باعث میشود هر فردی صبح از خواب بلند شود و بخواهد که زندگی کند و به آینده امیدوار باشد از لیبیدوی دروناش نشات گرفته است، پس لیبیدو درون هر بدنی وجود دارد و باعث حرکت و پویایی شخص میشود. اینها تعاریفی هستند که امروزه در روانشناسی برای لیبیدو ارائه میگردد.
در تاریخچه روانشناسی لیبیدو یکی از اصطلاحاتی است که احتمالا اولین بار توسط فروید به کار برده شده است. فروید لیبیدو را اختراع نکرد، بلکه از آن استفاده نمود و آن را به میل جنسی هم ربط داد. قبل از او هم متفکران در همه دورانها به معنای عام به مفهوم لیبیدو پرداخته بودند، حتی در قبایل و فرهنگهای بدوی هم این مفهوم کشف شده بود و با اینکه هر کدام از آنها اسمی روی آن میگذاشتند، اما مفهوم همه آنها با هم مشترک بوده است. بعد از فروید یونگ به طور مفصل به این مفهوم روانشناختی پرداخت و در بیان نهایی که برای لیبیدو ارائه داد با فروید به اختلاف نظر رسید که در ادامه مقاله به این موضوع پرداخته میشود.
تفاوت بین اندیشههای یونگ و فروید در مورد لیبیدو
مفهوم لیبیدو یکی از مهمترین موضوعات مورد اختلاف یونگ و فروید بود. فروید لیبیدو را غریزه جنسی و غریزه مرگ میدانست و چون به طور مستقیم برای نظریهی شور و شوق جنسی از این کلمه استفاده کرد، لیبیدو آن زمان در ذهنها به عنوان یک کلمه جنسی جای گرفت و حتی اکنون هم گاهی به همین معنا به کار گرفته میشود.
اما یونگ آن را انرژی حیاتی، میل به زندگی و یک انرژی روانی تعمیم یافته میدانست که تمام کردارهای انسان از گرسنگی و تشنگی گرفته تا کلیه کنشهای روانی را در بر میگیرد و در واقع منشا انرژی روانی لازم برای ایجاد انگیزه در تمام زمینههای مختلف زندگی و حل تعارضات برای رسیدن به لذت است.
جستجوي لذت و فرار از رنج منجر به حركت انسان از نقطهاي كه در آن قرار دارد به سوي نقطه ديگر ميشود، تا در آن نقطه لذت بيشتر ببرد و يا رنج و فشار كمتري را متحمل شود.
طبق این تعریف، لیبیدو یک احساس به نام میل جنسی نیست، بلکه میل جنسی هم زیر مجموعهی لیبیدو است.
یونگ در نامهای به فروید نوشت:
«در روند تحول فرهنگ و آگاهی بشر، انرژی روانی شاخههای گوناگونی پیدا کرده است و لیبیدوی جنسی تنها یک شاخه از نیروی زندگی است. او حتی در تعریف محدودتری لیبیدو را همان روان نامید که فعالیتهایی چون احساس کردن، درک کردن و فکر کردن از طریق این انرژی در آن صورت میگیرد.»
بررسی لیبیدو از دیدگاه انرژی
یونگ برای توضیح لیبیدو از دیدگاه انرژی، اتفاقات را از معلول به علت بررسی کرد. به این شکل که او نوعی از انرژی را علت اصلی تغییراتی که یک رویداد را رقم میزند، میدانست. بنابراین اظهار داشت که اگرچه به شکل علمی نمیتوان ثابت کرد که انرژیهای مادی و روانی با هم برابرند اما چون فرآیندهای روانی هم یک بخش بزرگی از فرآیندهای زندگی ما هستند و روان هم یک چیز بی در و پیکر نیست و به اندازه خودش چهار چوب دارد و نظامند است، پس با یک تقریب نسبی میشود لیبیدو را با انرژی مادی تطبیق و با استفاده از همان قوانین آن را توضیح داد.
رابطه لیبیدو با ارزشهای روانی چیست؟
از دیدگاه انرژی در دنیای مادی دیگر خود اجسام مهم نیستند بلکه جریان انرژی بین آنها اهمیت دارد و انرژی هم همواره یک جریان معین دارد که به سمت یک هدف مشخص با کمیتها و شدتهای مختلفی در جریان است. در روان نیز تقریبا اوضاع به همین شکل است و برای انرژی روانی (لیبیدو) هم، کمیت و شدت حرف اول را میزند و موقع تبدیل انرژی از یک نوع به نوع دیگر، کمیت (مقدار) و شدت آن تغییر نمیکند بلکه کارکرد آن تغییر میکند.
از آنجا که کمیتهای روانی همان ارزشها هستند، پس با ارزیابی ارزشها میتوان تا حدودی شدت انرژی روانی که هریک از آنها به خود اختصاص میدهند را اندازهگیری نمود. البته چون ارزشها پیوسته در حال دگرگونی و بالا و پایین شدن هستند و در نتیجه این تغییر انرژی روانی نیز پیوسته در حال جابجایی بین ارزشها است، یعنی انتقال لیبیدو از یک جایی به جای دیگر در واقع به معنی انتقال آن از یک ارزش به ارزش دیگر است.
لیبیدو نه به وجود میآید و نه از بین میرود!
اصل پایستگی انرژی در فیزیک میگوید به ازای هر مقدار مشخصی از انرژی که برای ایجاد یک وضعیت مصرف شود، به شکل مساوی از نوع دیگر انرژی یک جای دیگر پدیدار خواهد شد (همان قانون پایستگی انرژی در طبیعت). برای لیبیدو هم تقریبا اوضاع همین است، به این شکل که کیفیت (نوع انرژی) مهم نیست، کمیت (مقدار) مهم است و باید حفظ شود و لیبیدو برای جبران این کمیت وقتی از کارکردی به کارکرد دیگر میرود خصوصیات کارکرد قبلی را هم همراه خودش دارد تا بتواند شدت قبلیاش را حفظ کند.
برای وضوح بیشتر این مساله به موضوع دلبستگی شدید و بیمارگونه فردی نسبت به یک موضوع یا شخص میتوان اشاره کرد که تنها میتواند با دلبستگیای جایگزین شود که دقیقا به همان میزان قبلی شدید باشد و اگر نباشد بخشی از این انرژی را که صرف دلبستگی تازه نشده، باید در جای دیگر جستجو نمود و این جای دیگر میتواند هم در خودآگاه(اعمال و رفتار) باشد و هم در ناخودآگاه (نگرشها و پندارها).
پس فردی که عشق شدیدی نسبت به یک نفر دارد و به هر دلیلی دیگر نمیتواند آن عشق شدید را نثار او کند، باید بتواند برای آن همه لیبیدو که دیگر صرف آن شخص نمیشود کاری انجام دهد. اگر او عاشق فرد جدیدی شود که به اندازه قبلی دوستش نداشته باشد، باید برای باقیمانده لیبیدو یک کاری بکند، مثلا انرژی اضافه را صرف کار یا ورزش کردن، هنر و… کند. حتی ممکن است نفر سومی وارد زندگی اش شود، تا لیبیدو اضافی صرف او گردد. حالتی هم هست که میتواند انرژی اضافی صرف یک چیز عینی (قابل دیدن) نشود و معطوف به ناخودآگاه گردد و یکی از نگرشها یا باورهای فرد را تغییر دهد.
لیبیدو یعنی روان شخص درگیر چه موضوعی است
یونگ از قول روانشناسی به نام لیپس نقل قول میکند که وقتی انرژی روانی به صورت بالفعل باشد به صورت یک حرکت یا یک نیرو در غرائز، هیجانات و اراده تجربه میشود. اما اگر انرژی به شکل بالقوه باشد یک وضعیت یا یک حالت را میسازد، مثل استعدادها، امکانها یا نگرشها، یعنی همان طور که انرژی پتانسیل و جنبشی در طبیعت وجود دارد، در روان هم لیبیدو میتواند مدتی در یک جایی جمع شود و ذخیره گردد (بالقوه) و زمانی صرف کاری، کسی یا چیزی شود.
پس هرجا لیبیدوی زیادی جمع شده است که شاید هنوز آزاد نشده باشد، آنجا جایی است که روان بیشتر درگیر است و وقتی ارزش چیزی در روان کمتر میشود لیبیدو از آنجا به جای دیگری منتقل میشود.
لیبیدو در روان جابجا میشود اما چگونه؟
جابجایی لیبیدو را میتوان با مکانیزمهای روانی پیشروی و واپسروی که دو مفهوم مهم در مورد انرژی روانی هستند توضیح داد. پیشروی لیبیدو یا فرآیند انطباق و سازگاری روانشناختی، همان زمانهایی است که انسان کاملا بر حسب شرایط بیرونی زندگی میکند و هنوز پیام یا هشداری از ناخودآگاه دریافت نشده است و این سازگاری میتواند بارها با شدتهای مختلفی تجربه شود.
انطباق و سازگاری دو مرحله دارد، مرحله اول دستیابی به یک نگرش و مرحله دوم تکمیل سازگاری با عمل کردن به آن نگرش است. مثلا فرد طبق یک پیش فرض ذهنی که حاصل کودکی، تربیت و… است، در مورد موضوعی نگرش خاصی دارد و در موقیعتهای مختلف طبق همان نگرش برخورد میکند و پیش میرود، این فرآیند پیشروی لیبیدو نامیده میشود، یعنی لیبیدو دارد صرف چیزی میشود که در نهایت روان را با خواستهی محیط منطبق کند.
اما واپسروی به این صورت ایجاد میشود که وقتی یک نگرش فرو میریزد لیبیدو دیگر در راستای سازگاری با آن نگرش پیشروی نمیکند و از آنجا که بالاخره باید صرف یک چیزی شود، اما راهش مسدود شده است به ناخودآگاه برمیگردد و محتویات ناخودآگاه را فعال میکند.
حالا فرد ممکن است دچار حالتهایی مانند افسردگی، دوسویگیهای فلج کننده، تعارضات درونی، احساس عدم قطعیت، دودلی، چراییها و در نهایت از دست دادن انگیزه زندگی گردد. در واپسروی محتویاتی که به ضمیر ناخودآگاه رانده شده بودند، به شکل غیر مستقیم یعنی یک اختلال رفتاری ظاهر میشوند.
به طور کلی این محتویات که واپسروی آنها را به سطح خوداگاهی آورده است، به ظاهر ناسازگارانه، کمی غیر اخلاقی، تا حدی مخالف زیبایی شناختی و کمی هم تخیلی هستند، پس ظاهرا چیزهای خوبی نیستند. اما اگر فرد عمیقتر شود میبیند که شاید آنها در نگاه اول شبیه لجن باشند اما با خود نطفه یک زندگی تازهتر و یک امکان حیاتی جدیدتر را هم دارند که تا واپسروی انجام نشود انسان متوجه آنها نخواهد شد و به آنها دسترسی نخواهد داشت.
به طور خلاصه میتوان گفت پیشروی یک فرآیند پیوسته است که نوید بخش سازگاری فرد با شرایط محیطی است اما واپسروی در ابتدا دنیای درون را فعال میکند و در صورتی که آگاهانه پیش رود و فرد مدتی با خواستههای درونیاش سازگار شود، در نهایت با دنیای بیرون نیز سازگاری تازهای پیدا خواهد نمود و لیبیدو بار دیگر در جهت پیشروی جریان خواهد یافت. پس انسان به هر دو این مکانیزمها نیاز حیاتی دارد و غافل شدن از هر کدام از آنها فقط برای مدت محدودی امکان پذیر است و بعد از آن دردسر ساز خواهد شد.
مثالهایی برای مکانیزمهای روانی پیشروی و واپسروی لیبیدو
برای مکانیزم پیشروی لیبیدو میتوان فردی را در نظر گرفت که شغلی دارد که باید صبح زود از خواب بیدار شود و سرکارش حاضر گردد. در عین حال این فرد باور عمیقی دارد به اینکه اگر صبح زود بیدار شود رزق و روزیاش زیاد خواهد شد، پس این باور درونی (ارزش) در راستای شرایط شغلیاش (چیزی که محیط بیرون از او خواسته است) میباشد.
قبلا گفته شد که یکی از محرکهای اصلی لیبیدو ارزشها هستند و در این مثال ارزش درونی فرد با خواسته محیط بیرون منطبق شده است، پس نتیجه این میشود که فرد به راحتی هر روز صبح زود از خواب بیدار میشود و با انرژی کافی و به موقع در محل کارش حاضر میگردد.
به عنوان مثالی برای مکانیزم واپسروی لیبیدو هم میتوان فردی را در نظر گرفت که در کودکی مورد تجاوز قرار گرفته است، اما در ظاهر هیچ چیزی از آن اتفاق به خاطر نمیآورد یعنی روانش خاطرات آزار و اذیت متحمل شده در دوران کودکی را از حوزه آگاهی او دور کرده و به ناخودآگاهاش فرستاده است (واپسروی).
اما او در ارتباطاتش با دیگران همواره با مشکلاتی مواجه است. حال اگر در بزرگسالی جریان لیبیدو به سمت درون روان برود ممکن است تمام خاطرات مربوط به آن اتفاق را دوباره به خودآگاه فرد بازگرداند. از طرفی به دلیل اینکه این خاطرات با محتویات ناخودآگاه آلوده شدهاند، احتمالا این بار بسیار دردناکتر از آنچه واقعا رخ داده تجربه خواهند شد اما هم زمان در صورت خودآگاهی فرد و طی شدن فرآیند درمان یادآوری دوباره این خاطرات میتواند بسیاری از مشکلات ارتباطی فرد را بهبود دهد.
تفاوت برونگرایی و درونگرایی با پیشروی و واپسروی
یونگ بین پیشروی و واپسروی لیبیدو از یک سو و نگرش برونگرایانه و درونگرایانه از سوی دیگر، تفاوت آشکاری قائل بود. تازهکارها ممکن است به راحتی این دو را با هم اشتباه بگیرند. اما واقعیت این است که افراد درونگرا به شیوهی ویژهی خودشان پیشروی را انجام میدهند یعنی به شکل درونگرایانه خود را با دنیا سازگار میکنند و افراد برونگرا نیز به شکل برونگرایانه پیشروی را انجام میدهند.
در مورد واپسروی هم ماجرا به همین شکل است، مثلا فردی از سنخ برونگرای متفکر و منطقی که عادت کرده به شیوه عقلایی با دنیا برخورد کند و با چیره دستی دیگران را کنترل نماید، اگر با وضعیتی در زندگی روبرو شود که این کارکرد چندان کارایی نداشه باشد، دچار شکست میشود.
حالا دیگر کارکرد برتر فرد بی فایده شده است و به کار نمیآید پس به او احساس سرخوردگی و ناکامی دست میدهد وکارکرد دیگری که در آن شرایط لازم است به آسانی در دسترس نیست (در ناخودآگاه است). برای همین لیبیدو واپس میرود تا کارکرد فرو دست فرد را که در این مثال کارکرد احساسی است، فعال کند.
روان چطور لیبیدو را مدیریت میکند؟
حالا سوال اینجاست اگر محتویاتی که در واپسروی بالا میآیند، این قدر مهم هستند، چرا فرآیند سازگاری آنها را از حوزه توجه ما دور کرده است. جواب این است که روان برای انسجام لیبیدو این کار را انجام میدهد. قبلا گفته شد که لیبیدو انرژی است و لازم است صرف چیزی شود پس نیاز است انسجام و جهتگیری داشته باشد تا وحدت آن حفظ شود.
پس روان هر چیزی را که نامناسب تشخیص داده شود، به ناخودآگاه میفرستد تا لیبیدو را متمرکز نگهدارد، مثلا اگر فرد در یک موضوعی جهتگیری منطقی داشته باشد دیگر نمیتواند همزمان و در عین حال به شکل احساسی هم آن را سنجش کند. پس روان فرد احساس را کنار میگذارد تا مزاحم فرآیند اندیشیدن او نشود، به این ترتیب کارکرد احساسیاش ناخودآگاه میشود و چون در ناخودآگاه همیشه یک سری محتویات ناسازگار و کم کیفیت هم حضور دارند و کارکرد احساسی فرد با آنها ترکیب شده است، زمانیکه او بخواهد احساسات را تجربه کند چون مهارتی در تجربه احساسات ندارد، ممکن است در ابتدا فقط پرخاشگری کند و جیغ و داد راه بیاندازد تا کم کم مهارت پیدا کند.
انرژی روانی ما صرف چه چیزی میشود؟
در زمان واپسروی یکی از محتویاتی که لیبیدوی به درون رفته، فعال میکند، عقدهها (خوشههای هیجانی) هستند. با تحریک عقدهها بسته به ارزشی که هر عقده در روان دارد، میزان مشخصی از انرژی(لیبیدو) به آن اختصاص داده خواهد شد. برای تشخیص میزان انرژی که صرف هر عقده میشود میتوان از روشهایی مانند تداعی آزاد یا لغزش کلامی، سهو حافظه، سو تفاهمات و…. استفاده نمود.
محروم شدن از فکر کردن درباره یک مساله خاص نیز نشان از وجود عقده و میزان انرژیای دارد که صرف آن عقده میشود، مثل وقتی که در اتاق درمان مراجعه به جای صحبت در مورد موضوع اصلی جلسه در مورد موضوعات فرعی حرف میزند یعنی دقیقا این موضوعات هستند که ارزش بیشتری برای آن فرد دارند و لیبیدوی بیشتری را به خود اختصاص دادهاند.
پس جابجایی لیبیدو ارتباط عمیقی با عقدهها دارد به ویژه وقتی فرد در بازههایی از زندگی میخواهد روندی را تغییر دهد یا یک تصمیم تعیین کننده بگیرد، این موضوع به شکلی پر رنگ خودش را نشان خواهد داد.
چرا هنگام واپسروی فرد دچار روانرنجوری میشود؟
قبلا بیان شد ممکن است واپسروی لیبیدو هیجان زیادی در فرد به وجود آورد و اگر ایگو فرد آمادگی کافی برای رویارویی با محتویات ناخودآگاه که در اثر واپسروی انرژی زیادی هم کسب کردهاند را نداشته باشد. این امر میتواند باعث فروپاشی زوجهای اضداد در روان فرد شود که در این حالت روان به شدت به سمت یک سر تضاد کشیده میشود و در نتیجه ممکن است رفتارهای افراطی و مبالغه آمیز از فرد سر زند.
در واقع کمی زمان و صبوری نیاز است تا میل و ضد میل یا مثبت و منفی با هم به تعادل برسند. فرد مدتی با تضادهایش بماند تا راه حل سومی از طرف روان پیشنهاد شود. اما اگر هنگام درگیری در روان انسان و ایجاد یک سری دو قطبی، در نهایت یکی بر دیگری غلبه کند و یک طرف تضاد شکست بخورد، نوعی گسستگی در روان فرد اتفاق میافتد که به قول یونگ صحنه را کاملا برای روانرنجوری آماده میکند.
در کل در زمان واپسروی انسان تا حدی روانرنجوری را تجربه میکند، به دلیل اینکه مجبور میشود شدت ارزش کیفیتهای مختلف را با هم سنجش کند به این شکل که مثلا ناچار باشد یک دیدگاه علمی را با یک دیدگاه حسی و هنری مقایسه کند و چون این دو به دلیل تفاوتهای اساسی قابل مقایسه با هم نمیباشند، بنابراین هر برآورد ذهنی از مقایسه این دو نامطمئن و غیر قابل اعتماد است، در نتیجه از روان پاسخ واضح و مشخصی دریافت نمیشود و فرد تنها روانرنجوری را تجربه خواهد کرد. البته هر قدر درجه خودآگاهی بیشتر باشد انسان با روانرنجوری کمتری از این مرحله عبور خواهد کرد.
محتویات ناخودآگاه به آگاهی راه دارند؟
یونگ بیان نمود که روان انسان یک سامانه انرژی در خود بسته نیست چون ساختارهای به شدت بسته، بیمارگون هستند و طوری از تاثیرات بیرونی جلوگیری میکنند که حتی به روان درمانی هم پاسخی نمیدهند مانند اسکیزوفرنی که روان در یک ساختار به شدت بسته خشک و منجمد شده است و در این شرایط فقط درمان بیولوژیک میتواند موثر باشد، پس روان سالم کاملا بسته نیست که به سمت ایستایی برود.
روان از راه بدن (حواس پنجگانه) و ذهن به جهان بیرون باز و گشوده است. دلیلاش هم این است که مثلا یک محتوای روانی از ناخودآگاه میتواند به ضمیرآگاه راه پیدا کند و انرژی آن به سمت ایگو سرازیر شود و حتی ایگو را برای لحظاتی تسخیر یا در خود غرق نماید. از طرفی اینکه چقدر درهای خودآگاه به سمت ورود این انرژی بسته یا کنترل شده باشد کاملا به میزان نیرومندی و قوی بودن ایگو (سلامت روان) فرد بستگی دارد.
ایگو سالم و قوی سدی است در برابر هجوم محتویات ناخودآگاه و حتی میتواند این سیل انرژی از ناخودآگاه را به سوی مرزبندیها، تحقق برنامههای خود، آفرینشهای هنری و … هدایت کند، در غیر این صورت فشار عاطفی-هیجانی زیادی به فرد وارد خواهد شد، پس به نظر میرسد روان کاملا باز هم نیست.
روان ما از بینظمی استقبال نمیکند!
همان طور که بیان شد روان سالم بطور نسبی باز و تا اندازهای بسته است، پس با تقریب خوبی میتوان روان سالم را بطور نسبی از جنبههایی بسته فرض نمود که به سیستم آنتروپی گرایش دارد. آنتروپی مفهوم فیزیکی دیگری بود که یونگ برای توصیف روند کار لیبیدو از آن استفاده کرد.
آنتروپی میزان آشوب و بی نظمی یک سامانه را نشان میدهد و در سیستمهای بسته و ایزوله هرچه قدر هم که تحرک مولکولها بیشتر شود میزان آنتروپی ثابت میماند. کاربرد این مساله در روان به این صورت است که در هر شخصیت سالم انرژی روانی یک مقدار محدود است که تا اندازهای از قانون آنتروپی پیروی میکند.
پس به ناچار وقتی تجمع زیاد لیبیدو در جایی میشود و لازم است برای ایجاد تعادل بخشی از آن به جای دیگری منتقل شود یعنی پخش انرژی گرایش دارد از سطوح بالاتر به سمت سطوح پایینتر انرژی حرکت کند. البته این چیزی نیست که فرد طی چند ساعت و چند روز متوجهاش شود بلکه در فراز و فرودهای زندگی خودش را نشان میدهد.
به طور خلاصه یونگ با اصل آنتروپی اعلام داشت که در روان انسان گرایش به آرامش و تعادل وجود دارد و در حالت ایدهآل روان تمایل دارد انرژی خود را به طور مساوی بین ابعاد مختلفش توزیع کند، هرچند در عمل این حالت ایدهآل هرگز به دست نمیآید اما هرچه سلامت روان افزایش یابد میتوان به این حالت نزدیک شد.
مثالی که یونگ میزند آرامش پیری است که کمکم جای طوفان جوانی را میگیرد، با گذشت عمر تغییر دشوارتر میشود و قطبی شدگی های موجود در روان که به خاطر کنش بین خود ایجاد کننده انرژی هستند به سمت ثبات و پایداری میل میکنند.
نمادها چه ارتباطی با لیبیدو دارند؟
نمادها سازمان دهندگان بزرگ لیبیدو هستند، یونگ اصطلاح نماد را بسیار دقیق به کار میبرد، نماد نشانه نیست چون نشانهها را میتوان خواند و تعبیر و تفسیر کرد بی آنکه چیزی از معنای آن از دست برود، مثلا یک علامت ایست، یعنی توقف. اما یک نماد بهترین گزاره برای چیزی است که یا در ذات خود شناختنی نیست یا دست کم در موقعیت کنونی آگاهی، نمیتواند شناخته شود. تجربه نماد موجب تجربه احساس تمامیت در انسان میشود، احساسی نیرومند و نیرویی تکان دهنده که جسم و روح را به هم پیوند میدهد.
نماد از این جهت برای یونگ اهمیت داشت که میتواند انرژی طبیعی را به شکلهای فرهنگی و معنوی تبدیل کند (دگردیسی لیبیدو). یونگ علی رغم اینکه در مورد هدف لیبیدو که در اصل خواهان بدن مادر است با فروید هم عقیده بود اما معتقد بود اگر لیبیدو به یک قرینه معنوی یا همانند معنوی دست پیدا کند، به سمت آن روانه خواهد شد و یک دگردیسی یا تغییر شکل خواهد یافت و این دگردیسی در بستر فرهنگ زاده میشود. او عقیده داشت سمت و سوی سرشت انسان متوجه ساختن فرهنگ و آفریدن نمادهاست که در نتیجه، انرژی به گونهای مهار شود که جریان لیبیدو را به سوی محتواهای معنوی و ذهنی-روانی هدایت کند.
نویسنده:
عاطفه قلمی
منابع:
کتابهای: ماهیت روان و انرژیهای آن (یونگ)، نقشه روح موری اشتاین
کمترین -----> بیشترین
میانگین امتیاز: 5 / 5. تعداد نظرات: 1
اولین نفری باشید که امتیاز میدهید 🙂
دیدگاهتان را بنویسید