درد تنهایی و مرداب تنهایی
درد تنهایی درد جانکاهی است که همه ی ما در طول زندگی در مرداب تنهایی خود به کرات آن را تجربه می کنیم. حتی زمانی هم که به ظاهر تنها نیستیم و به نظر می رسد پیوندی برقرار شده است، ناگهان به طور دردناکی از انزوا و تنهایی دوباره ی خود آگاه می شویم.
کوهها با همند و تنهایند همچو ما با همان تنهایان (شاملو)
شاید ریشه ی این درد تنهایی به همان تجربه ی اول زندگی باز گردد، زمانی که حس کاملی از حمایت شدن و متصل بودن را در رحم مادر تجربه می کردیم، تجربه ای شیرین و بی نقص که در سراسر زندگی ناخودآگاه به دنبال تکرار آن تلاش کرده ایم و هر بار مایوس و زخم خورده بازگشته ایم، چرا که بی آنکه متوجه باشیم از هر رابطه ای انتظار داریم که آن احساس امن در پناه مادر بودن و اتصال بی نقص را دوباره به ما منتقل کند و از آنجا که تنهایی ما یک امر ذاتی در درون ما است و هیچ کیفیتی از رابطه نمی تواند تمام این تنهایی را از بین ببرد، این انتظار بیهوده ما را دچار احوال مردابی می سازد.
اما اگر متوجه شویم که در هر احوال مردابی، وظیفه ای وجود دارد که اگر انجامش دهیم، به رشد ما منجر می شود، باید این سوال را همچون یونگ از خود بپرسیم که “اجتناب از پذیرفتن چه وظیفه ای سبب این روان رنجوری شده است؟”
در مرداب تنهایی، ترک وابستگی و شهامت یافتن برای بی دفاع و مسوولانه ایستادن در برابر جهان هستی، وظیفه ای است که در انتظار ما به سر می برد و در حالی که رشد اغلب وحشت انگیز است، اما رهایی بخش نیز هست و ارزش و معنا را به زندگی ما می آورد.
جیمز هالیس می گوید:
” به عنوان یک تحلیلگر دریافته ام پیشرفت شخصی در درمان و یا بلوغ شخصیت، نتیجه ی مستقیم توانایی فرد برای پذیرش مسوولیت انتخاب هایش ، توقف شکایت از دیگران یا انتظار از آنها برای نجات یافتن و پذیرش درد تنهایی است.”
به قول یونگ “تنها راه رهایی، تحمل امر تحمل ناپذیر است.”
در واقع ما باید بپذیریم “تنهایی، حالتی از زندگی بشر است و تجربه ای انسانی است که فرد را قادر می سازد، انسانیت خود را حفظ کند و عمق بخشد.”
اما زمانی که ما تلاش می کنیم تا از درد تنهایی بگریزیم و یا آن را انکار کنیم، نتیجه ای که به بارمی آوریم آن است که از رشد فردیت خود دور می شویم و هرچه بیشتر با دیگران بیامیزیم و تنهایی خود را تجربه نکنیم، کمتر متمایز و فردیت یافته می شویم، در حقیقت این دقیقا تنهایی ماست که اجازه میدهد بی همتایی ما شکوفا شود.
روان شناسی عمقی بیان می کند که تجربه ی ما در دوران نوزادی از والدین سبب ایجاد شناختی عمیق از خودمان و دیگری می شود و ما هر گز نمی توانیم از تاثیر این تجربه بگریزیم؛ با توجه به آسیب پذیری مان در دوران کودکی و نیروی اندک مان برای شکل دادن به محیط، به ناچار ارزش رابطه ها را بیش از حد فرض می کنیم و از آنجایی که روابط ما به علت تنهایی ذاتی ما همواره در معرض تهدید قرار دارد، کودک پیام وابستگی شدیدا آسیب پذیر در روابطش را مرتبا فرا می گیرد و بیش از حد شرطی می شود. به همین سبب بعدها به سختی می تواند تنهایی را به عنوان یک ارزش بپذیرد و به خاطر همین تجربیات کودکی آن را بیشتر یک تهدید مرگ بار تلقی می کند.
واکنش افراد در برابر این ترس از تنهایی و مرداب تنهایی متفاوت است:
- گاهی برخی از افراد در برابر این ترس از خود خشونت نشان می دهند و گویی ماشه ی تفنگ را به سمت دنیا می گیرند تا از خود در برابر این تهاجم بی رحم محافظت کنند. چنانکه موستاکیس گفته است : “پرخاشگری اغلب تغییر چهره ی اضطراب تنهایی است و شاید به عنوان بدبینی، تحقیر عشق و فرهنگ ابراز شود.”
- اما گروه دیگری از افراد برای محافظت خود از تنهایی، در روابطشان شروع به باج دادن می کنند و بدین شکل با انکار خواسته های خود، ناخواسته روابط مبتنی بر احترام متقابل را نابود می کنند.
- و گروه سوم افراد برای محافظت خود در مقابل رنج ترک شدن، به دور خود حصاری می کشند و تا آنجا که برایشان ممکن است از ایجاد روابط صمیمانه پرهیز می کنند تا روزی مجبور نشوند طعم تلخ ترک شدن را بچشند و از ترس مرگ رابطه، هیچ رابطه ای را آغاز نمی کنند.
هرچند تجربه ی روابط تا حدودی آسیب پذیر در کودکی برای اغلب ما انسان ها رخ می دهد اما گروهی از افراد هستند که این زخم را به شکل عمیقی در روان خود حمل می کنند، کسانی که والدینشان در کودکی به نقش خودشان به عنوان محافظ و حمایت کننده از کودک خیانت کرده اند، دچار آسیب های جدی تری می شوند.
وحشتناک ترین پیامد این جراحت آغازین، خود زخم نیست، بلکه اختلالی است که در احساس و برداشت ما از خود ایجاد می کند و وسواسی ناخودآگاه را برای شکل دادن مجدد روابطی در آینده، مشابه همان رابطه ی دردناک کودکی در فرد بوجود می آورد و بنابراین تنهایی برای فرد به یک الگو تبدیل می شود و او در همه ی روابطش تنهایی را دوباره خلق می کند.
در این گونه از افراد کمبود تایید و حمایت به عنوان یک کودک به صورت احساس بی ارزشی درونی می شود و این تخریب حس ارزشمندی موجب می شود که در بزرگسالی کسانی را انتخاب کند که نمی توانند به او حس تایید و حمایت بدهند و از سوی دیگر تنهایی عاطفی دوران کودکی،آن ها را به سوی ترس شدید از تنهایی می کشاند و برای گریز از این ترس ممکن است دچار اختلالات متفاوتی مانند پرخوری، اعتیاد یا ایجاد روابط متعدد گردند.
چنین فردی هر رابطه را با انتظارات و درخواست های مفرطش مختل می کند، به طوری که دیگری را از خود می راند تا دقیقا به تنهایی که از آن می ترسد باز گردد. اما باید دانست هیچ میزانی از درمان نمی تواند به فرد کمک کند که از تنهایی که از آن وحشت دارد، بگریزد. شاید برخی او را تشویق کنند تا رابطه ای “بهتر” پیدا کند، اما تازمانی که خود فرد همان شخص است هیچ تفاوتی نخواهد داشت.
باید دانست تنها پادتن ترس، عبور از میان آن است، فقط با پذیرفتن تنهایی ممکن است این سلطه در هم شکسته شود. هالیس می گوید: ” تناقض موجود در رابطه آن است که هرچه بیشتر جدایی را بپذیریم، بیشتر می توانیم با آن زندگی کنیم و روابط بهتری داشته باشیم. رابطه ها شکست می خورند، نه تنها به خاطر عقده های شخصی، بلکه به دلیل اینکه از آنها انتظار غیر ممکن داریم. اغلب پشت عقد ازدواج توهم ناخودآگاهی نهفته است که ” آن دیگری ” مشکل تنهایی مان را حل خواهد کرد.”
اکثر رابطه ها برای مدتی با نوعی یکی شدن ادامه می یابد و به این ترتیب رشد هر دو نفر محدود می شود و یا رابطه زیر بار انتظارات غیر منطقی می شکند. رابطه سالم فقط در صورتی ممکن است که شخص قادر باشد به عنوان یک فردِ تنهایِ فردیت یافته، سر میز رابطه بنشیند.
ریلکه به زیبایی می گوید:
“مهم ترین وظیفه ی پیوند میان دو نفر محافظت از خلوت یکدیگر است.”
وظیفه ای که در مرداب تنهایی در انتظار ما وجود دارد آن است که در برابر ترس از تنهایی تسلیم نشویم و بار سفرمان را بر دوش ” آن دیگری ” نیاندازیم، چرا که به این ترتیب نه تنها باری بر دوش کسی می شویم که ادعا می کنیم دوستش داریم بلکه معنای بی همتای وجود خودمان را هم زیر پا می گذاریم و به این ترتیب از سهم خود در غنای هستی می کاهیم، غنایی که زندگی از ما می خواهد مظهر آن باشیم.
گردآوری: الهه تاجیک |
کمترین -----> بیشترین
میانگین امتیاز: 3.4 / 5. تعداد نظرات: 20
اولین نفری باشید که امتیاز میدهید 🙂
0 Comments
اولین کسی باشید که در مورد این مطلب اظهار نظر می کند.
خیلی دوست داشتم
به مفاهیمی که در ذهنم بود نظم داد و تاییدشون کرد
عالی بود